۰

«ام البنين» مادر ادب

کد خبر: ۲۴۴۹
۰۰:۰۰ - ۲۸ دی ۱۳۸۶

ام البنين انگار مادر ادب است و ادب، زاده اوست. تاريخ، معرفت و ولايت غريب اين زن را با حيرت بر دست گرفته است.

چنين نيست که ادب و معرفت اين بانوي محير العقول، صفتي باشد در کنار صفات درخشان ديگر او. خورشيد ادب او از چنان نورانيتي برخوردار است که همه صفات زيباي او را تحت الشعاع خود قرار مي دهد.

وقتي کاروان اسراي کربلا به مدينه نزديک مي شود، کسي پيشتر از کاروان خود را به شهر مي رساند تا خبر ورود کاروان را اعلام کند.

بشير از مواجهه با يک تن بسيار پرهيز دارد و او«ام البنين» است. نمي تواند و نمي خواهد حامل خبر شهادت چهار دلاور يک مادر باشد. چه بگويد؟ چگونه بگويد؟ کدام زبان است که در هرم گدازنده اين خبر نسود؟!
اما مي شود آنچه نبايد بشود.

ام البنين نزديکي کاروان کربلا را در مي يابد و به سمت دروازه شهر به راه مي افتد و در ميانه راه با«بشير» مواجه مي شود.

سئوال ام البنين چيست جز:
- چه خبر؟

چه بگويد بشير؟! به مادري که «ام البنين» بودنش به افتخار چهار پسر و چهار دلاور محقق شده است، چه بگويد؟! تلاش مي کند که زهر مصيبت را آرام آرام و جرعه جرعه بنوشاند. مي گويد: سرت سلامت مادر! عباست به شهادت رسيد.

و منتظر صيحه«ام البنين" مي ماند.
اما ام البنين نمي شنود اين خبر را و باز مي پرسد:
- چه خبر؟

و بشير مبهوت و متحير جرعه دوم را به ساغر صبوري ام البنين مي ريزد.
- مادر عبدالله هم به ديدار خدا شتافت.

انگار ام البنين باز هم چيزي جز سئوال خود مي شنود.
- پرسيدم چه خبر؟!

و بشير ضربه خبر آخر را فرود مي آورد و خود را خلاص مي کند:
- چه بگويم مادر، عثمان و جعفرت هم شهد شهادت نوشيدند.

اما ام البنين خلاص نمي شود، آشفته تر مي شود. نقاب از چهره ادب بر مي دارد، معرفت مکتوم را برملا مي کند. فرياد مي کشد:
- بشير! از حسين چه خبر؟«ان اولادي و من تحت الخضراء کلهم فداء لابي عبدالله الحسين.»

همه بچه هاي من و همه آنچه زير اين گنبد ميناست، به فداي ابي عبدالله. بگو از او چه خبر؟

و بشير غريق اين درياي معرفت، دست و پايي مي زند و خبر شهادت حسين (ع) را در جام جان ام البنين مي ريزد و ام البنين تنها يک جمله مي تواند بگويد:

-«قطعت نياط قلبي»
بنده دلم را پاره کردي، شاهرگ حياتم را بريدي!

و بعد صيحه مي کشد، گريبان مي درد و روي مي خراشد.

- پس مهر مادري کجاست؟
مهر مادري اينجا ظهور نمي کند. اينجا همه چيز در مقابل خورشيد ولايت بي رنگ است. جايي که حسين (ع) مطرح است، ام البنين فرزندانش را نه تنها نمي بيند که به خاطر مي آورد، قابل طرح نمي داند. حتي اين قدر که از سرنوشتشان سئوالي بکند و خبري بگيرد.

اما مهر مادري چيزي نيست که براي هميشه مکتوم بماند، آن هم مادري مثل ام البنين، و فرزنداني مثل عباس و عبدالله و عثمان و جعفر.

ام البنين افتخارش به اين چهار پسر رشيد و دلاور و زيباست. اين چهار دسته گل براي او کنيه و لقب شده اند؛ آن قدر که نام او - فاطمه - فراموش شده و نام اينان بر او نشسته است. اصلا بهانه اتصال او به خاندان ولايت هم همين معنا بوده است.

اميرالمومنين علي بن ابي طالب (ع) رفته است پيش برادرش عقيل - که در عام رجال و انساب مهارتي تمام دارد - و گفته است: زني مي خواهم از خاندان شجاعت و شهامت، زني شيردل و دلاور. و عقيل پرسيده است: چرا؟

و او فرموده است: مي خواهم فرزنداني دلاور بياورد براي ياري حسين (ع).

و عقيل در ميان تمام قبال عرب، قبيله بني کلاب را برگزيده است و در ميان آن، فاطمه دختر بني حزام کلبي را.
و گفته است: اين همان است که تو مي خواهي.

پس موجوديت ام البنين بسته به اين چهار دلاور است و دل کندن از اينها ساده نيست. فديه کردن اينها آسان نيست.

وقتي از هرم مصيبت حسين (ع) قدري کاسته مي شود، ام البنين آرام آرام به ياد فرزندان خود مي افتد. در گوشه اي از قبرستان بقيع مي نشيند، به ياد چهار گلدسته حرم مرثيه مي خواند و اشک مي ريزد؛ آن چنان که مردان قسي القلب هم از مرثيه هاي جانگداز او به گريه مي افتند.

وقتي زنان مدينه با خطاب ام البنين او را تسليت مي گويند، داغ دلش تازه مي شود و در ميان ضجه و مويه، اشعاري را - في البداهه - زمزمه مي کند که ترجمه آن چنين است:

ديگر مرا ام البنين نخوانيد، ديگر مرا مادر شيران شرزه ندانيد، من به خاطر پسرانم ام البنين خوانده مي شدم ولي اکنون هيچ پسري براي من نمانده است.

من چهار باز شکاري داشتم که همه در آماج تير شدند، از رگ و پي خود بريدند و مرگ را در آغوش کشيدند و بدنهايشان با نيزه هاي دشمنان تکه تکه شد و همه با اندام چاک چاک بر روي خاک غلطيدند و روز را به شب رساندند.

اي کاش مي دانستم که ماجرا همچنان است که من شنيدم! يعني به راستي دستهاي عباس مرا از تن بريده اند؟!

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: