غروب روز دلگیری دلم غرق پریشانی. . .هوا هم مثل چشمم سرخ بود وخیس و بارانی...من و دلتنگی و غربت دلی غرق پریشانی
نمیدانستم کی آمدم بیرون کجا هستم
نمیشد پیش این مردم نشست و درددل کرد
نمیشد قفل غمها را شکست و درددل کرد
که ناگه آمد از نزدیکیم آوای زیبای دل انگیزی
که گویی بند بر این رشته های پاره میزد...تو گویی که خدا از عرش بهر هر کسی که گشته آواره میزد و یا از بهر هر بیچاره ای میزد
نمیدانستم از کی آمدم بیرون کجا هستم...دلم پر غم...که ناگه دیدم آنجارا
زبس که غرق غم بودم نفهمیدم چگونه نزدیک حرم بودم..
و نزدیک اذان بود و آوای دل انگیزی که گویی حق از عرش بهر مردم بیچاره میزد
اذان بود و حرم نقاره میزد
ببین کار خدا را...! ببین لطف خدا با بنده ها را... نگاهم خیره شد گلدسته ها را...
هنوز از آسمان چشم هایم گریه می بارید... هنوز از ابرها هم پا به پایم گریه می بارید... دودستم را نهادم روی سینه... سرم پایین و رو در روی گنبد ایستادم
دلم طاقت نیاورد ایستاده نه به روی سنگ فرش صحن افتادم
سلامی این چنین دادم...
سلام ای آسمان ها خاک پایت
سلام ای آسمانی ها گدایت
سلام ای چشم عالم در عطایت...غریبانه صدایش کردم و گفتم... سلام ای آشنا و ای حبیبم
جوابی آمد از آقا غریبه غم مخورمن هم غریبم!... بیا خوب آمدی من آیه امن یجیبم
زمین مرطوب بود و بوی خاک باران خورده ای می کرد مدهوشم... زبانم باز شد،پیچید در صحن حرم آوای چاووشم... چه زیبا بود آن شب لحظه های من... خدای من کنار پنجره فولاد بودم... نمازی خواندم و آزاد مثل یک کبوتر،آمدم تا صحن گوهرشاد... دگر باران نمی بارید... کنار حوض بین صحن قدری آب نوشیدم... فضای صحن ساکت بود وعکس گنبدش را بین آب حوض می دیدم...
که ناگه یک کبوتر با صدای بالهای خود سکوتم را شکست...کبوتر ناز و سرمست کنار حوض آن صحن حرم بنشست
کبوتر تشنه بود آب میخورد...دل من توی سینه تاب میخورد
صدایش کردمو گفتم...کبوتر خوش بحالت چه جایی میزنی پر خوش بحالت
دلم میخواست آقا مثل تو اینجا به من هم لانه میداد....خودش با دستهای مهربانش به من هم دانه میداد...دلم میخواست من هم مثل تو پرواز میکردم به روی گنبد زردش پرم را باز میکردم....و یا با بالهایم پرچم سبز حرم را ناز میکردم
کبوتر دارم از تو یک سوال...کبوتر راستی جایی جز این صحن و سرا رفتی؟؟؟
اگر رفتی بگو که تا کجا رفتی؟؟؟
...چه میدانی که دردم چیست؟
اصلأ تا به حالا تو به عمرت کربلا رفتی؟؟؟؟.....
کبوتر از سر شب تا کنون در فکر آنجایم....اگر که جان ندادم چون که من هم پیش آقایم
کبوتر!تویی که لانه ات در عرش دنیاست..تویی که صاحبت فرزند زهراست
برو پیشش بگو آقا گدایت بیقرار است...از آن روزی که دیده کربلا چشم انتظار است
برو پیشش بگو آقا گدایت سخت اندر شور و شین است ...برو پیشش بگو آقا گدایت سخت دلتنگ حسین است
کبوتر تا شنید اسم حسین(ع) آمد،نوکش را از میان آب برداشت!... نمی دانم چه فکری توی سر داشت ؟... مگر او هم خبر داشت!؟... گمانم کبوتر خوب می دانست که ارباب... دم آخر زبانش خشک بود از دوری آب!... کبوتر ناله ای کرد و هوا رفت... نمی دانم کجا رفت و چرا رفت...؟
شکست قلبم صدایش را شنیدم... به پای دل به همراهش دویدم... خدایا من به عشق خود رسیدم...
سلام ای کربلا هق هق کنان قلبم هوا رفت.... به همراه کبوتر رو به سوی کربلا رفت. . .
نمیدانستم کی آمدم بیرون کجا هستم
نمیشد پیش این مردم نشست و درددل کرد
نمیشد قفل غمها را شکست و درددل کرد
که ناگه آمد از نزدیکیم آوای زیبای دل انگیزی
که گویی بند بر این رشته های پاره میزد...تو گویی که خدا از عرش بهر هر کسی که گشته آواره میزد و یا از بهر هر بیچاره ای میزد
نمیدانستم از کی آمدم بیرون کجا هستم...دلم پر غم...که ناگه دیدم آنجارا
زبس که غرق غم بودم نفهمیدم چگونه نزدیک حرم بودم..
و نزدیک اذان بود و آوای دل انگیزی که گویی حق از عرش بهر مردم بیچاره میزد
اذان بود و حرم نقاره میزد
ببین کار خدا را...! ببین لطف خدا با بنده ها را... نگاهم خیره شد گلدسته ها را...
هنوز از آسمان چشم هایم گریه می بارید... هنوز از ابرها هم پا به پایم گریه می بارید... دودستم را نهادم روی سینه... سرم پایین و رو در روی گنبد ایستادم
دلم طاقت نیاورد ایستاده نه به روی سنگ فرش صحن افتادم
سلامی این چنین دادم...
سلام ای آسمان ها خاک پایت
سلام ای آسمانی ها گدایت
سلام ای چشم عالم در عطایت...غریبانه صدایش کردم و گفتم... سلام ای آشنا و ای حبیبم
جوابی آمد از آقا غریبه غم مخورمن هم غریبم!... بیا خوب آمدی من آیه امن یجیبم
زمین مرطوب بود و بوی خاک باران خورده ای می کرد مدهوشم... زبانم باز شد،پیچید در صحن حرم آوای چاووشم... چه زیبا بود آن شب لحظه های من... خدای من کنار پنجره فولاد بودم... نمازی خواندم و آزاد مثل یک کبوتر،آمدم تا صحن گوهرشاد... دگر باران نمی بارید... کنار حوض بین صحن قدری آب نوشیدم... فضای صحن ساکت بود وعکس گنبدش را بین آب حوض می دیدم...
که ناگه یک کبوتر با صدای بالهای خود سکوتم را شکست...کبوتر ناز و سرمست کنار حوض آن صحن حرم بنشست
کبوتر تشنه بود آب میخورد...دل من توی سینه تاب میخورد
صدایش کردمو گفتم...کبوتر خوش بحالت چه جایی میزنی پر خوش بحالت
دلم میخواست آقا مثل تو اینجا به من هم لانه میداد....خودش با دستهای مهربانش به من هم دانه میداد...دلم میخواست من هم مثل تو پرواز میکردم به روی گنبد زردش پرم را باز میکردم....و یا با بالهایم پرچم سبز حرم را ناز میکردم
کبوتر دارم از تو یک سوال...کبوتر راستی جایی جز این صحن و سرا رفتی؟؟؟
اگر رفتی بگو که تا کجا رفتی؟؟؟
...چه میدانی که دردم چیست؟
اصلأ تا به حالا تو به عمرت کربلا رفتی؟؟؟؟.....
کبوتر از سر شب تا کنون در فکر آنجایم....اگر که جان ندادم چون که من هم پیش آقایم
کبوتر!تویی که لانه ات در عرش دنیاست..تویی که صاحبت فرزند زهراست
برو پیشش بگو آقا گدایت بیقرار است...از آن روزی که دیده کربلا چشم انتظار است
برو پیشش بگو آقا گدایت سخت اندر شور و شین است ...برو پیشش بگو آقا گدایت سخت دلتنگ حسین است
کبوتر تا شنید اسم حسین(ع) آمد،نوکش را از میان آب برداشت!... نمی دانم چه فکری توی سر داشت ؟... مگر او هم خبر داشت!؟... گمانم کبوتر خوب می دانست که ارباب... دم آخر زبانش خشک بود از دوری آب!... کبوتر ناله ای کرد و هوا رفت... نمی دانم کجا رفت و چرا رفت...؟
شکست قلبم صدایش را شنیدم... به پای دل به همراهش دویدم... خدایا من به عشق خود رسیدم...
سلام ای کربلا هق هق کنان قلبم هوا رفت.... به همراه کبوتر رو به سوی کربلا رفت. . .