- علمی
- سلامت
- گوناگون
- اجتماعی
- احکام اسلامی
- دین و مذهب
- اخلاق اهل بیت
- مباحث زناشوئی
- کودک و خانواده
- آشپزی و آشپزخانه
- گردشگری و تفریحی
- روانشناسی و مشاوره
- الگو سازی و سبک زندگی
- تکنولوژی و فناوری اطلاعات
شیعه نیوز | «بگو که فکر بدی نمیکنی. همهاش دعا میکنم که این آخرین باری باشد که اینجا میایستم.» این را مرضیه میگوید. زنی که کنار خیابان ایستاده و میداند که این خیابان محل بر و بیای حاجیبازاریهاست. او یک زندگی غیرعادی را پشت سر گذاشته و یادآوری روزهایی که آن را شوم میداند برایش سخت است: «راستش در محله باغانگوری زندگی میکردیم و اولین بار مریم خانم، زن همسایه این فکر را در سرم انداخت که بیایم اینجا و کاسبی کنم. آن زمان شوهر داشتم.»
به گزارش «شیعه نیوز»، دیده بان ایران نوشت؛ «بگو که فکر بدی نمیکنی. همهاش دعا میکنم که این آخرین باری باشد که اینجا میایستم.» این را مرضیه میگوید. زنی که کنار خیابان ایستاده و میداند که این خیابان محل بر و بیای حاجیبازاریهاست. او یک زندگی غیرعادی را پشت سر گذاشته و یادآوری روزهایی که آن را شوم میداند برایش سخت است: «راستش در محله باغانگوری زندگی میکردیم و اولین بار مریم خانم، زن همسایه این فکر را در سرم انداخت که بیایم اینجا و کاسبی کنم. آن زمان شوهر داشتم.»
خنده محو و تلخی لبانش را پر کرده است و قصه زندگی پرفراز و نشیبش را از زمانهای دور شروع میکند؛ «چیزی سن نداشتم که شوهر کردم. پدرم برای این که از دستمان راحت شود زود شوهرمان میداد. حتی بیشتر از کلاس چهارم هم نگذاشت که مدرسه برویم. میگفت: «دختر را چه به درس خواندن. آخرش که میخواهد بچهداری کند.» ما در یکی از روستاهای ملارد زندگی میکردیم. لپ کلام این که پدرم برای خلاصی از شَرم، چند تیکه اسباب و اثاثیه از پول شیربها خرید و انداخت جلویم و من را سپرد به دست شوهر معتادم.»
چهرهاش پر میشود از حزن و اندوه. انگار پرت میشود به آن روزها کلمات به زور از حنجرهاش بیرون میجهند: «خیلی خوشحال بودم که به تهران میآمدم. میتوانستم ماتیک بزنم مثل بقیه دخترایی که ازدواج کرده بودند. لبم که سرخ میشد حس میکردم خیلی بزرگ شدهام. اما خیلی زود مستی لبهای قرمز از سرم پرید و زندگی واقعی شروع شد. اوایل شوهرم سرکار میرفت و زندگیمان بد نمیگذشت. اما به محض این که فهمیدند معتاد است، اخراجش کردند. بدبختی ما هم از همان روز شروع شد. شوهرم در خانه نشست. هر روز چند نفری میآمدند خانه ما پول میدادند تا موادشان را بکشند. من هم شدم کلفتشان. چایی نباتم همیشه به راه بود و و خانه را مرتب میکردم که مبادا خانه را نپسندند و جای مواد کشیدنشان را عوض کنند. باید هر نوع سرویسی به آنها بدهم. گاهی شوهرم مجبورم میکرد خودما را هم در اختیارشان بگذارم.»
نگاهش به دور دستها خیره میماند و میگوید: «بعد از مدتی شوهرم با یک خانم آشنا شد. باورت نمیشود از اینجا تا اینجا طلا داشت.» دستش را از مچ تا نصف ساعدش بالا میآورد تا نشان دهد النگوهای آن زن زیاد بودند و آرام میگوید:«من همه طلاهایش را برداشتم.»
آهی از سر حسرت از ته دل میکشد و ادامه میدهد که این زن فرشته نجات زندگیم شد: «وقتی این زن به خانه ما آمد دعواها شروع شد. چه کتکهایی که به خاطر این زن نخوردم. او مواد شوهرم و مهمانها را میآورد و خودش هم موادش را در خانه ما مصرف میکرد. من هم شده بودم کلفت دست به سینهشان. یک روز که داشتم برای مریم خانم درد دل میکردم، گفت: «از این فرصت استفاده کن. مخ شوهرت را بزن که میتواند این زن را بگیرد. در گوشش بخوان که برای گرفتن او باید تو را طلاق بدهد. به شوهرت بگو جایی نداری که بروی و برای یک لقمه نان در خانهاش میمانی. بگو من را آلاخون والاخون نکن. وقتی طلاقت داد برو دنبال زندگیات. به جای این که منبع درآمد شوهرت باشی، کل درآمدت میماند برای خودت. برو زندگی خودت را بساز.»
رسیدن این حرفها آن زمان برایم آرزو بود. محال بود به این زندگی برسم. خسته بودم از بس که تن و روحم را به مهمانهای شوهرم داده بودم. آنقدر از همه جا بریده بودم که با خودم گفتم بگذار این را هم امتحان کنم شاید این آخرین راه نجاتم باشد. شوهرم اول مخالفت مشت و لگدی بود که حوالهام میکرد. بعد از چندباری این حرفها را در گوشش خواندم و کتکش را خوردم، بالاخره وسوسه شد. اما احمق بود مدام میگفت: «بیا این زن را بکشیم و طلاهایش را برداریم.» در فکر این بودم که چطور میتوانم او را راضی کنم تا طلاقم بدهد و آزاد شوم. یک روز جرقهای به ذهنم زد و به او گفتم: «اگر او را بکشیم بالاخره دستگیرمان میکنند اما با او که ازدواج کنی خانهاش هم مال تو میشود. میرویم یک جای بهتر زندگی میکنیم.» این کلکم گرفت و به طمع رسیدن به طلاها و خانه طلاقم داد.
چند روز اول در خانه شوهرم ماندم و از مهمانهایش پذیرایی کردم اما منتظر فرصت بودم. حتی ساکم را بسته بودم. یک روز که دو حاجی بازاری خانهمان بودند در چایی چندتا قرص خواب انداختم و حسابی با نبات شیرینش کردم. یکی، دو ساعت بعد همه پای منقل خوابشان برده بود. داشتم به زور صابون و جوراب پارازین النگوها را از دست زنک معتاد در میآوردم که چشمهایش را باز کرد اما آنقدر بیحال بود که نتوانست جلویم را بگیرد. جیبهای همه را خالی کردم و ساکم را برداشتم و زدم بیرون. رفتم یک مهمانپذیر سمت خیابان امام خمینی. یکی، دو روزی آنجا بودم و سعی کردم طلاهای را آب کنم. با پول طلاها سمت نواب یک خانه کوچک اجاره کردم.
بعد از قولنامه کلید را تحویل گرفتم، یک جعبه شیرینی گرفتم، یک قرآن کوچک، آینه و ساکم برداشتم و به خانه خودم رفتم. شب سختی بود. هیچ چیزی نداشتم. روی زمین یک ملحفه پهن کردم و ساکم را گذاشتم زیر سرم و آنقدر گریه کردم که خوابم برد. فردای آن شب رفتم یک دست رختخواب، قوری و کتری، یک دست لیوان، یک گاز سه شعله رومیزی، چند تا تخممرغ و روغن خریدم و زندگی جدیدم شروع شد. همان روزها گشتم و بالاخره توانستم در یک تولیدی کار پیدا کنم. از کارگری شروع کردم و بعد شدم راسته دوز. هر بار حقوق میگرفتم خرت و پرتی برای خانه میخریدم. حتی پسانداز هم میکردم تا برای خودم یک چرخ خیاطی بگیرم و در خانه راستهدوزی کنم. زمانهای زیادی میشد که چیزی نمیخوردم تا بتوانم چرخ خیاطی را بخرم. بعضی پنجشنبهها اینجا میایستم تا پولش را برای خریدن چرخ راستهدوزی جمع کنم.»
چشمهایش برق میزند و میگوید که همین روزهاست که چرخم را میخرم: «آن وقت میتوانم روی پای خودم بایستم. حقوق بیشتری بگیرم و از پس اجاره خانه برآیم. برای همین است که میگویم خدا کند این آخرین بار باشد که اینجا میایستم.»
دردناکتر از روزهایی که مرضیه در خانه شوهر گذرانده و تن به هر چیزی داده، این است که اعضای خانوادهاش او را درک نکردهاند: «اولین بار که شوهرم مرا در اختیار قرار داد، به خانه پدرم رفتم و موضوع را برای پدر و دو برادرم تعریف کردم اما آنها ریختند سرم و گفتند: «دروغ نگو معلوم نیست چه کار کردی که میخواهی بیندازی گردن شوهرت.» من در زندگی زیاد کتک خوردم اما کتکی که آن روز خوردم دردش خیلی بیشتر بود انگار مشت و لگدهایشان به قلبم میخورد. آن روز فهمیدم نه پشت و پناهی دارم نه خانوادهای. آن روز من مقصر بودم بدون آن که گناهی کرده باشم. به دو خواهرم که ماجرا را گفتم و کمک خواستم، من را از خانهشان بیرون کردند. میگفتند حتما به این کار عادت کردم. ترسیدند شوهرهای بدبختتر از شوهرم را قُر بزنم. به همین خاطر از وقتی مستقل شدم دیگر به هیچ کدامشان زنگ نزدم. بدون آنها زندگی بهتر است، درد ندارد. آنها نباشند هم میتوانم زندگی خودم را بگذرانم. حالا کاری بلدم و از گرسنگی نمیمیرم. دستم هم جلوی هیچ کس دراز نیست. راسته دوز بودم، مدتی کار کردم ولی دستمزدها پایین است با این خرج گران باید هزینه زندگی را بدهم. با توجه به تعطیلی کارگاه ها، کار نیست. امیدوارم چرخ خودم را بخرم..» باور مرضیه به کارش باور دارد و معتقد است که این زندگی با تلاطم بدبختی شروع شده اما به تدریج به سمت آرامش میرود. او به زندگی مستقل و راستهدوزی خود میبالد.
موفقیت زنان بدون تحصیلات
کافی است که زنان به تواناییهای خود باور داشته باشند تا بدون آن که به خیابان کشیده شوند به عرش موفقیت قدم بگذارند. درست مانند فاطمه مقیمی که حالا یکی از کارآفرینان برجسته ایرانی و اولین رئیس سازمان جهانی تبلیغات IAA در ایران است. نتیجه تلاشهایش او را به کرسی هیئت رئیسه اتاق بازرگانی، صنایع، معادن و کشاورزی نیز رسانده و مدیرعامل یکی از برجستهترین شرکتهای حمل و نقل بینالملل ایران است. مقیمی در پاسخ به این سوال که آیا زنان بدون تحصیلات هم میتوانند از صفر شروع کنند؟ به دیدهبان ایران میگوید که هیچ چیزی غیرممکن نیست: «درست است که پیدا کردن یک مهارت نیاز به علم یا تحصیلات دارد اما تحصیلات فقط کلاسیک، دانشگاه و حتی دبیرستان نیست. داشتن اطلاعات کافی در مورد یک مقوله اقتصادی یا کسب و کار زمینهساز رشد و ارتقا کاری را ایجاد میکند. داشتن دانش درباره یک فعالیت اقتصادی فقط با تحصیل به دست نمیآید. افراد بیسوادی هستند که بهترین قالی را میبافد یا بهترین آشپزی را میکند. فراگیری دانش یا مهارت، سن و سال نمیشناسد. بسیاری از مشاغل مانند صنایع دستی که امروزه در دنیا ارزشمند است دسترس هستند. زنانی که در سنین پایین ازدواج میکنند و تحصیلات دانشگاهی ندارند میتوانند به آموزش مشاغلی روی بیاورند که به آن عشق میورزند و در اثر تلاش و تکرار در این مشاغل موفقیت کسب کنند.»
او میگوید که تحصیل هم دیگر سن و سال نمیشناسد: «درگذشته 18 سالگی برای تحصیل و رفتن به دانشگاه بهترین سن بود اما در حال حاضر افرادی هستند که بالای 50 سال سن دارند و در کنکور شرکت میکنند تا وارد دانشگاه شوند. تمایل به فراگیری در سنین بالا همچنان وجود دارد.»
مقیمی معتقد است که با آموزش و ارتقا اعتماد به نفس زنان میتوانند از سطح کارگری بگذرند و به سطوح بالاتر برسند: «جامعه باید به این زنان اجازه رشد و ارتقا بدهد. از سوی دیگر زنان نیز باید به توانمندیهای خود باور و اعتماد داشته باشند. شناخت اعتماد به نفس زنان در جامعه و کمک به ارتقای آنها یکی از وظایف دولت است. در حقیقت دولتها باید برای زنان فضا و فرصتی ایجاد کند که آنها در این بستر رشد پیدا کند و خود را دست کم نگیرند.»
او هم با مشکلات بسیاری دست به گریبان بوده و به دفعات دست کم گرفته شده است. اما تلاش و پشتکار باعث شد که مقیمی قلههای موفقیت را فتح کند: «برای من هم مشکلات بسیاری به وجود آمد به ویژه در کسب و کاری که انتخاب کرده بودم. زنان برای فعالیت در مشاغلی مانند معلمی، مهندسی، پزشکی و... شود با واکنش تند یا منفی جامعه روبرو نمیشود، اما اگر زنی بخواهد در حوزه حمل و نقل فعالیت کند با موضوعات بسیاری دست به گریبان میشود. 40 سال پیش که من شروع کردم ناباوریها، ممانعتها و محدودیتهای زیادی وجود داشت. من پیگیری کردم و با جسارت حضورم، نهایتا به تاسیس شرکت حمل و نقل دست زدم که اصلا کار آسانی نبود. خوشبختانه امروزه جامعه درباره توانمندی زنان آگاهی بیشتری پیدا کرده است.»
با آن که بسیاری فعالیت در حمل و نقل یا برخی از مشاغل دیگر را مردانه میدانند و تفکری مردانه برای آن قائل میشوند، مقیمی به تفکر جنسیت زده اعتقادی ندارد: «من نمیدانم تفکر مردانه چیست. مگر تفکر هم مردانه و زنانه دارد؟ یک فرد باید خود را باور کند و با شناخت جامعه، به مهارتآموزی، دانشاندوزی و تلاش مستمر بپردازد. در بسیاری از بحثها درباره شغل زنانه، شغل مردانه و... اظهارنظر میشود اما اگر این در ذهن یک زن شکل بگیرد که این شغل مردانه یا زنانه است، قطعا نمیتواند موفق شود.»
کمی جلوتر یا عقب تر از جایی که مثلا این روسپی ها می ایستند همیشه یک ماشین پراید یا موتوری در حال نگهبانی دادن از انهاست که اگر این زنِ دزد قاتل مواد فروش... سوار ماشین طعمه اش شد. او را در هر جایی که گرفتند خفت کنند و اموالش را حتی ماشینش را بدزدند . برای شان ادم کشتن مثل اب خوردن است.
ایران جای لذت بردن از فسق و فجور نیست. مشروب فروش هایش داخل حرومی الکل صنعتی و قرص کدیین می ریزند و روسپی هایش همه دزد و قاتل و خفت گیر هستند. برای فسق و فجور پول تان را جمع کنید و از ایران یک سفر بروید به یک کشور دیگر و خوش بگزرونید و دوباره برگردید