۰

روایتی از زندگی یک خانواده ایرانی- افغانستانی در زاهدان

منیژه آخرش می‌گوید مدت‌هاست کارت تردد برای بدون شناسنامه‌ها صادر نمی‌کنند. هماهنگ کردم با دو نفر از پزشکان که رایگان کار دست سعیده را که دیگر نمی‌شود نگهش داشت، انجام دهند.
کد خبر: ۲۷۶۳۲۴
۰۹:۴۰ - ۲۹ دی ۱۴۰۱

به گزارش «شیعه نیوز»، روزنامه اعتماد در شماره امروز خود روایتی از زندگی یک خانواده ایرانی- افغانستانی که در سیستان‌ و بلوچستان زندگی می‌کنند را آورده که در ادامه می‌خوانید

زمان حال/ سعیده

گوشی‌ام زنگ می‌خورد. صدایی نگران می‌گوید جان سعیده در خطر است. انگار عفونت زده به قلبش. باید آماده‌اش کنیم که راضی شود برای قطع شدن دستش. ولی حوا پول ندارد. صدای نگران خداحافظی می‌کند.

حوا می‌گوید سعیده رفته نان بخرد. نان‌ها داغ بوده و او نان‌ها را برای اینکه سرد شود، گذاشته روی میز مشبک آهنی. بعد دستش گیر کرده به پنجره‌های کوچک و انگشت‌هایش تکه تکه افتاده. درست مثل چیزی که می‌شود در یک فیلم سورئال تماشا کرد، در واقعیت، در دایی‌آباد زاهدان اتفاق افتاده. سعیده شاید آن لحظه گریه کرده، شاید خجالت کشیده و دستش را زیر چادر سیاهش قایم کرده. شاید حتی بدون اینکه نان‌ها را برداشته باشد، تا خانه دویده. سعیده که حالا دیگر سیزده سالش است، حتی به مدرسه دینی هم نمی‌رود و خانه خواهرش زینب زندگی می‌کند. زینب هفده‌ساله که دو، سه سالی است شوهر کرده. حوا با آب و تاب می‌گوید شوهر زینب مرد خوبی است. کار و بار دارد. بنا است. چهل سال هم بیشتر ندارد. دستش به دهانش می‌رسد. زینب بچه‌دار هم شده. پسرش مسلم، یکماه و نه روزش است. تازه! شوهرش گذاشته، سعیده هم سر سفره آنها باشد. آن روز هم که رفته بوده نانوایی و انگشت‌هایش تکه تکه ریخته، برای خانه آنها رفته بوده که نان بخرد.

حوا باز هم حامله است. حوای ۳۶ ساله از شوهرش حمزه که حالا دیگر حدودا ۸۰ ساله است. بعد از زینت و زینب و سعیده و آتنا و مصطفی، این ششمین بچه است که امروز و فردا به دنیا می‌آید. یک پسر دیگر. برای ادامه نسل حمزه بارک زهی. مردی بدون شناسنامه که خانواده‌ای بزرگ از بدون شناسنامه‌ها تکثیر کرده است. عصبانی می‌شوم. می‌گویم مگر به شما مدال می‌دهند این همه بچه می‌آورید. بچه‌های بی‌آینده. بچه‌هایی که حتی شناسنامه هم ندارند. در فقر، تنگدستی.

اولین‌بار «عبید» بود که دست من و شهین را گرفت برد برای دیدن حاشیه‌نشین‌های زاهدان. خودمان خواسته بودیم آنجاها را ببینیم. زمستان سردی بود. رفتیم مرغداری کامبوزیا. یک مرغداری متروکه که زمانی برای خودش برو بیایی داشته و لابد نان به سفره خیلی‌ها می‌برده. ما که وارد مرغداری شدیم، جایی بزرگ و ویران بود که تبدیل به خانه جاماندگان شده بود. آدم‌هایی که انگار در قواره شهر جا نمی‌شدند و باید می‌رفتند جایی دور تا نکبت و بدبختی‌شان دامن آنهایی را که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسد و برو بیایی دارند، نگیرد. زندگی‌های درهم و داغان. خلاف‌های کوچک و بزرگ و چشم‌های خمار و بدن‌های لش و نشئه.

حوا را اولین‌بار همان جا دیدیم؛ زنی نحیف و لاغر که فکر می‌کردی چطور توانسته این همه بچه بزاید. کوچک‌ترین بچه‌اش آتنا، آن موقع۲ ونیم سالش بود و هنوز از پستان‌های بی‌شیر مادرش آویزان بود. حوا میان دو پیرمرد نشسته بود. به سمت یکی از آنها اشاره کردم و گفتم پدرتان هستند؟ حوا دست‌هایش را دو طرف شانه‌هایش گرفت و گفت این شوهرم است، این پدرم. شوهرش و پدرش درست هم‌سن هم بودند؛ هفتاد ساله. پیر و از کار افتاده. پدرش غلام هر دو چشم‌هایش نابینا بود و روزها، جلوی میدان گدایی می‌کرد. و شوهرش حمزه یک چشمش را از دست داده بود، کلیه‌هایش بیمار بود و پروستاتی دردناک داشت. فقط این نبود. «ملک» و «ناصر» هم بودند. برادرهای جوان حوا که فقط ۱۷ و ۲۰ سال سن داشتند و چشم‌های‌شان از فرط خماری باز نمی‌شد. ضایعات جمع می‌کردند تا بتوانند مواد بخرند و هرچه می‌شد، می‌کشیدند. حوا نان‌آور همه اینها بود.

سعیده این‌طور بود که پیدایش شد. از مدرسه دینی برمی‌گشت. کوچک بود و چادر سیاهی که برایش کوتاه بود، بر سر داشت. حوا بی‌هوا گفت این هم دستش خراب است. سعیده دستش را لای چادرش پنهان کرد. مادرش گفت بیا، دستت را نشان بده. سعیده خجالت می‌کشید و ما با چشم‌های حیرت‌زده، دست کوچکی را دیدیم که در حال گندیدگی بود و مثل گیاه بنسای، کج و معوج بود. دست بوی عفونت می‌داد و چشم‌های سعیده پر از اشک شد.

ما همه این مسیرها را رفتیم. عبید از این اداره به آن اداره آنقدر دوندگی کرد تا برگه تردد برای سفر سعیده و حوا صادر شد و وقتی سعیده را به تهران آوردیم، قبلا روی دستش عمل جراحی انجام شده بود. اما حوا نادارتر از آن بوده که بتواند از سعیده درست و حسابی مراقبت بکند. با کدام پول، کدام درآمد؟ باید غذای درست و حسابی برایش می‌پخته و او را مدام به تهران می‌آورده. اما چطور؟ با کدام مدارک؟ همین بوده که زحمت دکترها هدر می‌رود و دست هی گند می‌شود.

زمان گذشته/ حوا

چرا برای بابایت یک عصا نمی‌خرید؟ حوا می‌خواست از خجالت بمیرد. حمزه بابایش نبود، شوهرش بود. دلش می‌خواست بمیرد و دخترهای مدرسه نبینند که زن حمزه پیر شده است. حمزه درست هم‌سن پدرش غلام جعفری بود. پدرش نابینا بود و حالا که در هفده سالگی مادرش «خاور» را از دست داده بود؛ باید از خودش، پدرش و‌ دو برادر کوچکش مراقبت می‌کرد. اما چگونه؟ با دست‌های خالی؟

مادرش خاور، ایرانی بود. چرخ داشت و روی لباس‌های محلی زن‌ها گلدوزی می‌کرد و خرج خانواده را هرطور بود، درمی‌آورد. اما حالا خاور مرده بود. خانه عمو یکی، دو روز مهمانند. خانه دایی هم چند روز مهمانند. یک روز زن عمو آنها را بیرون کرد، وقتی دیگر زن‌دایی. بچه‌ها گرسنه‌اند. پناهی ندارند. حالا حوا مادرشان است. حوا باید فکری کند. حوا با پاهای خودش به قربان‌گاه می‌رود. خودش را نابود می‌کند برای سقفی و تکه‌ای نان. برای بقیه. بقیه که یک نسبت خونی، گذاشته بود شیره جانش ذره ذره مکیده شود.

حمزه بارک زهی که زنش مرده بود و دو بچه‌هایش زهرا و علی شوهر کرده و زن برده بودند، محض رضای خدا، دست می‌گذارد روی حوای هفده‌ساله تا شوهرش شود و زیر بال و پر غلام و پسرهایش ملک و ناصر را بگیرد. حوا هنوز هم ممنون‌دار حمزه است!

سال‌ها از آن روزها می‌گذرد و حوای بی‌شناسنامه، حالا خودش مادر پنج بچه بدون شناسنامه دیگر است. بچه‌هایی که تنها جایی که توانسته‌اند درس بخوانند مکتب و خواندن قرآن بوده است.

مگر درد صد تا و دویست تاست. مگر درد حوا فقط سعیده است. مگر درد حوا فقط سیرکردن شکم ده تا آدم کوتاه و بلند است؟ ملک و ناصر جلوی چشم‌هایش آب می‌شوند. مگر ملک و ناصر چند سال‌شان است؟ حوا چند صبح و شب دیگر بیدار شود و بخوابد و دو برادرهای تباه‌شده‌اش را ببیند که ضایعات و آشغال‌ها را می‌جویند تا خرج مصرف‌شان را دربیاورند و خماری‌شان آن‌قدر زیاد است که هر چه دست‌شان می‌رسد می‌کشند تا لای چشم‌های‌شان کمی باز بماند. اگر پدر نابینایش صبح‌ها نرود گدایی، همین نان خشک را هم ندارند که آب بزنند و بخورند.

برای همین، جمع کردند رفتند افغانستان، شش سال تمام. درد بگیرند طالبان را که آنجا هم نشد زندگانی داشته باشند. می‌ریختند مردها را، می‌کشتند و زن‌ها و دخترهای جوان و خوشگل را با خودشان می‌بردند. مصطفی سال ۹۲ در همان جا به دنیا می‌آید. باز جمع می‌کنند و برمی‌گردند ایران. از ویرانه‌ای به ویرانه‌ای دیگر.

زمان حال/ منیژه

از نانوایی که برگشت، از گوشی شوهر زینب زنگ زد ،گفت که انگشت‌هایش تکه تکه جلوی چشم مردم ریخته. برش داشتم بردم بیمارستان، گفتند سه میلیون واریز کن برای رسیدگی و کنترل عفونت. من سیصد هزار تومان هم نداشتم، چه برسد به سه میلیون تومان. عصبانی می‌شوم. می‌گویم نداری و بچه ششم را حامله‌ای؟ می‌گوید شد دیگر. گفتم که برای‌تان. می‌گویم آنکه گفتی شعر بود حوا خانم. حالا می‌خواهی چه کنی؟ می‌گوید نمی‌دانم.

تلفن می‌زنم خانم بابایی. لام تا کام هیچ نمی‌گویم. می‌گذارم منیژه حرف بزند تا آخرش برایش بگویم چه اتفاقاتی افتاده. می‌دانم دادش در می‌آید بداند حوا ماه آخر بارداری است و امروز، فرداست که یک بچه بی‌آینده دیگر به دنیا بیاورد.

به منیژه می‌گویم چه خبر از حوا و سعیده؟ می‌گوید خودت خبر داری که. برای‌شان خانه گرفتم در دایی‌آباد. پول پیشش را داده‌ام و چون آن منطقه آب ندارد، یک تانکر هم خریده‌ام. صاحب‌خانه گفته شش ماه اجاره ندهید، در عوض تانکر آب را بگذارید برای خانه بماند. یک چرخ سینگر، از آن چرخ حسابی‌ها هم دادم که حوا با آن کار کند، کم‌کم زندگی‌شان تغییر کند. ماهیانه ارزاق هم می‌فرستم. تازه حوا رفته کارت کمیته امداد مادرش را فعال کرده، ماهی سیصد هزار تومان هم از آنجا می‌گیرد. گفته می‌خواهد کلاس‌های هلال احمر را برود تا تزریقات و پانسمان هم یاد بگیرد.

منیژه آخرش می‌گوید مدت‌هاست کارت تردد برای بدون شناسنامه‌ها صادر نمی‌کنند. هماهنگ کردم با دو نفر از پزشکان که رایگان کار دست سعیده را که دیگر نمی‌شود نگهش داشت، انجام دهند.

منیژه هنوز نمی‌داند که حوا بدون اطلاع او از خانه‌ای که برایش اجاره کرده، جمع کرده رفته خانه کسی دیگر برای مراقبت از والدینش. بدون اینکه حقوقی دریافت کند. در حالی که منیژه برایش خانه اجاره کرده و می‌توانست مستقل زندگی کند و خانواده‌اش را سر و سامان دهد. اما می‌ترسیده حالا که شش ماه گذشته و پول تانکر را با صاحب‌خانه یر به یر شده‌اند، نداشته باشد ماهی ۵۰۰ هزار تومان اجاره بدهد. چند روز دیگر ششمین بچه بدون شناسنامه حوا و حمزه به دنیا می‌آید. اینجا زاهدان است. ‌شب‌ها، دمای هوا به منفی ۱۲ می‌رسد.

منبع: روزنامه اعتماد

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: