۰

مادر امام مهدی (عج) کیست؟

نرجس خاتون مادر امام عصر عج یکی از ملکه های وجاهت و زیبایی است که از نسل حواریون عیسی بن مریم بوده است قدرت الهی آن بانوی مکرمه را برای همسری حضرت عسکری علیه السلام از روم به سامرا فرستاده تا گوهر تابناک وجود مهدویت در آن رحم پاک پرورش یابد
کد خبر: ۲۵۹۰۶۲
۱۳:۲۱ - ۱۷ مرداد ۱۴۰۰

«شیعه نیوز»: نرجس خاتون که نام دیگر او ملیکا بود، نوه قیصر روم و از خاندان شمعون، وصی بلا فصل حضرت مسیح است.

خلاصه سرگذشت ایشان از زبان خودشان بدین شرح است:

بشر بن سلیمان برده فروش، از فرزندان ابو ایوب انصاری و از شیعیان با اخلاص حضرت امام هادی  (علیه السلام)  و امام حسن عسکری  (علیه السلام)  بود و در سامره افتخار همسایگی حضرت عسکری  (علیه السلام)  را داشت. او گفت که روزی کافور (یکی از خدمتگزاران امام هادی  (علیه السلام) ) به خانه ام آمد و گفت: امام با شما کار دارد، وقتی من به خدمت حضرت  (علیه السلام)  رسیدم، چنین فرمود: ای بشر تو از اولاد انصار هستی که در زمان ورود حضرت رسول اکرم  (علیه السلام)  به یاری آن جناب به پا خاستند و دوستی شما نسبت به ما اهل بیت مسلم است، بنابراین به شما اطمینان زیادی دارم و می خواهم به تو افتخاری بدهم. رازی را با تو در میان می گذارم که نزدت محفوظ بماند.

سپس نامه پاکیزه ای به خط و زبان رومی مرقوم فرموده و سر آن نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد و کیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود، بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به بغداد برو و صبح فلان روز سر پل فرات می روی، در این حال کشتی می آید، در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عباس خواهند بود و کمی از جوانان عرب هستند.

در چنین وقتی متوجه شخصی به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که خود را از دسترس مشتریان حفظ می کند. در این حال صدای ناله ای به زبان رومی از پس پرده رقیق و نازکی خواهی شنید که بر هتک احترام خود می نالد.

بشر بن سلیمان گوید: من به فرموده حضرت امام علی النقی  (علیه السلام)  عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه امام فرموده بود، دیدم و نامه را به آن کنیزک دادم. چون نگاه وی به نامه حضرت افتاد به شدت گریه کرد و نگاه (به عمر بن زید) کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد.

من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که امام  (علیه السلام)  داده بود، راضی شد. من هم پول را تسلیم کردم و با کنیزک که خندان و شادان بود، به محلی که قبلا در بغداد تهیه کرده بودم، در آمدیم. پس از ورود، دیدم نامه را با کمال بی قراری از جیب خود درآورد و بوسید و روی دیدگان و مژگان خود نهاد و بر بدن و صورت خود مالید.

گفتم: خیلی شگفت است که شما نامه ای را می بوسی که نویسنده آن را نمی شناسی. گفت: آنچه می گویم بشنو، تا علت آن را دریابی: من ملکه دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواریون است و از نظر نسب، نسبت به حضرت عیسی دارم. بگذار داستان عجیب خودم را برایت نقل کنم.

جد من قیصر می خواست مرا در سن سیزده سالگی برای برادرزاده اش تزویج کند. سیصد نفر از رهبانان و نصاری از دودمان حواریون عیسی بن مریم  (علیه السلام)  و هفتصد نفر از رجال و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع نمود. آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد، وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیب ها را بیرون آورد و اسقف ها پیش روی او قرار گرفتند و انجیل ها را گشودند، ناگهان صلیب ها از بلندی روی زمین ریخت و پایه های تخت درهم شکست.

پسرعمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی زمین درافتاده و رنگ صورت اسقف ها دگرگون گشت و به شدت لرزید. بزرگ اسقف ها، چون چنین دید، به جدم گفت: پادشاها! ما را از مشاهدی این اوضاع منحوس که علامت بزرگی مربوط به زوال دین مسیح ومذهب پادشاهی است، معاف بدار.

جدم در حالی که اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقف ها دستور داد تا پایه های تخت را استوار کنند و دوباره صلیب ها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود.

وقتی که دستور ثانوی او را عمل کردند، هر چه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد. مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده ها بیفتاد. همان شب در عالم خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی و شمعون وصی او و گروهی از حواریون در قصر جدم قیصر اجتماع کرده اند و در جای تخت منبری که نور از آن می درخشید، قرار داد. طولی نکشید که محمد (ص) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان او وارد قصر شدند. حضرت عیسی به استقبال شتافت و با حضرت محمد (ص) معانقه کرد و حضرت فرمود: یا روح الله! من به خواستگاری دختر وصی شما شمعون برای فرزندم آمده ام و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری  (علیه السلام)  نمود. حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرده و گفت: شرافت به سوی تو روی آورده است، با این وصلت با میمنت موافقت کن، او هم گفت: موافقم.

آنگاه دید که حضرت محمد (ص) بالای منبر رفت و خطبه ای بیان فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد. سپس حضرت عیسی و حواریون را گواه گرفت، وقتی که از خواب بیدار شدم از ترس جان خود، خواب را برای پدرم و جدم نقل نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده می داشتم.

از آن شب به بعد قلبم از فرط محبت به امام عسکری  (علیه السلام)  موج می زند تا جایی که از خوراک بازماندم و کم کم رنجور و لاغر شدم و به شدت بیمار گشتم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداوای من عاجز گردیدند. وقتی از مداوا مایوس شدند جدم گفت: ای نور دیده! شما هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر جان! اگر در به روی اسیران مسلمین بگشایی و قید و بند از آنان برداری و از زندان آزاد گردانی امید است که عیسی و مادرش مرا شفا دهند.

پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. پدرم خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران مسلمین احترام شدید انجام می داد.

در حدود چهارده شب از این ماجرا گذشت. باز در خواب دیدم که دختر پیغمبر اسلام، حضرت فاطمه  (سلام الله علیها)  به همراهی حضرت مریم و حوریان بهشتی به عیادت من آمدند. حضرت مریم به من توجه کرد و فرمود: این بانوی بانوان جهان و مادر شوهر تو است. من فوری دامن مبارک حضرت زهرا را گرفتم و بسیار گریستم و از این که امام حسن عسکری  (علیه السلام)  به دیدن من نیامده خدمت حضرت زهرا  (سلام الله علیها)  شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به خداوند متعال مشرکی و در مذهب نصارا زندگی می کنی. اگر می خواهی خداوند و عیسی و مریم از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، شهادت به یگانگی خداوند و نبوت پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر حضرت فاطمه  (سلام الله علیها)  آنچه فرموده بود گفتم. حضرت مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودی من شد، آنگاه فرمود: اکنون به انتظار فرزندم حضرت امام حسن عسکری  (علیه السلام)  باش که او را به نزدت خواهم فرستاد.

وقتی از خواب بیدار شدم، شوق زیادی در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق ملاقات آن حضرت بودم تا اینکه شب بعد امام را در خواب دیدم. در حالی که از گذشته شکوه می نمودم، گفتم: ای محبوبم، من که خود را در راه محبت تو تلف کردم، فرمود: نیامدن من علتی جز مذهب تو نداشت، ولی حالا که اسلام آورده ای، هر شب به دیدنت می آیم تا آنکه کم کم وصال واقعی پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم خواب خدمت آن حضرت بودم.

بشر بن سلیمان پرسید چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شب ها در عالم خواب حضرت عسکری  (علیه السلام)  را دیدم فرمود: فلان روز جدت قیصر، لشگری به جنگ مسلمانان می فرستد، تو می توانی به طور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عده ای از کنیزان که از فلان راه می روند به آن ها ملحق شوی.

من به فرموده حضرت عمل کردم، و پیش قراولان اسلام با خبر شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدی. ولی تا به حال به کسی نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. تا اینکه پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگی سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم: نرجس. گفت: نام کنیزان؟

بشر گفت: چه بسیار جای تعجب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است؟

گفتم: جدم در تربیت من جهدی بلیغ و سعی بسیاری داشت و زنی را که چندین زبان می دانست، برای من تهیه کرده بود و از صبح و شام نزد من می آمد و زبان عربی به من می آموخت، روی همین اصل است که می توانم عربی حرف بزنم.

(بشر) می گوید: وقتی او را به سامره خدمت امام علی النقی  (علیه السلام)  بردم، حضرت از وی پرسید: عزت اسلام و ذلت نصاری و شرف خاندان پیغمبر (ص) را چگونه دیدی؟

گفت: در موردی که شما از من داناترید چه بگویم. فرمود: می خواهم ده هزار دینار و یا مژده مسرت انگیزی به تو بدهم، کدام یک را انتخاب می کنی؟ عرض کرد: فرزندی به من بدهید، فرمود: تو را مژده به فرزندی می دهم که شرق و غرب عالم را مالک می شود و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد.

عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود، در آن عیسی بن مریم و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟

گفت: به فرزند دلبند شما، فرمود: او را می شناسی؟ عرض کرد: از شبی که به دست حضرت فاطمه  (علیه السلام)  اسلام آوردم، دیگر شبی نبود که او به دیدن من نیامده باشد.

آنگاه حضرت امام علی النقی  (علیه السلام)  به (کافور) خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید، وقتی که آن بانوی محترم آمد فرمود: خواهرم این همان زنی است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتی در آغوش خود گرفت واز دیدارش شادمان گردید. آنگاه حضرت فرمود: ای عمه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبی و اعمال مستحبه را به وی یاد بده که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد  (علیه السلام)  است.

انتهای پیام

 

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: