۰

داستان های هزارویکشب شاهزاده سالار وتقدیر

داستان ها و حکایات همواره نکات پندآموزی در خود دارد که خوانندگان با کمی تامل آنها را در می یابد. امروز برای شما یکی از داستان های هزار ویک شب را آورده ایم.
کد خبر: ۲۴۰۳۵۶
۱۵:۵۶ - ۱۲ مهر ۱۳۹۹

به گزارش «شیعه نیوز»، روزی در بارگاه پادشاه بزرگان و امرای کشور نشسته ودرباره تقدیر انسانها صحبت می کردند ، هر کس سخنی می گفت و در نهایت پادشاه گفت: به نظرم تقدیر چیزی نیست که از قبل نوشته شده باشد.

انسانها می توانند آنرا تغییر دهند وزیر گفت پادشاه بزرگ انسانها هر کدام تقدیر و سرنوشتی دارند و آن چه نوشته شده بدون شک اتفاق خواهد افتاد.

اگر اجازه بدهید برایتان از داستان های هزارویکشب شاهزاده سالار وتقدیر را تعریف کنم .پادشاه پذیرفت و وزیر چنین شروع کرد:

در روزگاران قدیم در سرزمین های دور شاهزاده ای بنام سالار زندگی می کرد که بسیار شجاع وماجراجو بود .از آنجائیکه پایتخت کشورشان در ساحل دریا بود هر روز کشتی های زیادی به شهربندری آنها رفت وآمد می کردند.

روزی شاهزاده که تنها پسر شاه بود با اصرار فراوان از پدر اجازه گرفت تا با یکی از کشتی های متعلق به پادشاه به سفر تجاری عازم شود.

شاهزاده به همراه کشتی عازم سفر شد ، ناخدای کشتی از دوستان نزدیک و امین شاه بود و سعی می کرد اسرار دریانوردی را به شاهزاده بیاموزد.

کشتی در بنادر مختلف لنگر می انداخت و بازرگانان کالاهای خودرا می فروختند و کالاهای جدید می خریدند و عازم سفر دیگر می شدند.روزهای زیادی روی دریا بودند و شاهزاده سرخوش از سفر دریایی خود بود.

دریکی از شبها سکاندار کشتی خوابش برد و کشتی از مسیر خود منحرف شد.صبح شاهزاده سالار از سروصدای زیاد در کشتی بیدار شد و به عرشه رفت و دید ناخدا بر سرو روی خود می کوبد و گریه وزاری می کند.

جلو رفت و از او ماجرا را پرسید.ناخدا گفت:شاهزاده جوان مرا ببخش که باعث نابودی تو و ناامیدی پدرت شدم.

شاهزاده سالار هراسان از او پرسید مگر چه شده ،ناخدا در جواب او نقطه ای در دریا را به او نشان داد وگفت :آنجا را ببین .

شاهزاده سنگ سیاه رنگی را دید که مثل یک کوه از دریا بیرون آمده بود و دور آن گرداب بزرگی بوجود آمده بود .عجیب تر اینکه کشتی بدون هیچ مقاومتی یک راست به سمت آن می رفت.

ناخدا گفت:این سنگ مثل یک آهن ربا تمام میخ ها و تجهیزات آهنی کشتی را به سمت خود می کشد و باعث متلاشی شدن کشتی و غرق شدن افراد آن می شود.

هرچقدر کشتی به آن سنگ نزدیک تر می شد میخ های کشتی با سروصدای چندش آوری از بدنه کشتی جدا شده و با سرعت سرسام آوری به سنگ سیاه می چسبیدند .

تخته های کشتی از هم جدا شدند و کشتی ناگهان از هم پاشید و همه افراد در آب افتادند و در گرداب غرق شدند .اما تقدیر با شاهزاده سالار یار بود و شاهزاده به تخته پاره چنگ زده و از غرق شدن نجات یافت.

شاهزاده پس از نجات یافتن از گرداب به سنگ سیاه رسید و دید پلکانی بر روی سنگ تراشیده شده است به زحمت از پلکان بالا رفت و بالای آن مقبره ای دید که یک مجسمه برنزی از یک مرد سوار بر اسب وجود دارد.

شاهزاده از شدت خستگی در آن مقبره به خواب رفت و در عالم رویا مردی سفید پوش را دید که به او می گوید:زمین جلوی پای اسب را بکن و تیر کمان را بردار و چشم راست سوار کار را هدف قرار بده.

پس از یک ساعت یک قایق به سمت تو می آید سوار قایق شو ، مبادا به صورت او نگاه کنی یا کلمه ای با قایقران صحبت کنی چون در این صورت نابود خواهی شد.

شاهزاده به گفته مرد سفید پوش عمل کرد و همه آنچه که شنیده بود اتفاق افتاد.در قایق پشت به مرد قایقران نشست و عازم ساحل شد.در راه کنجکاوی او بسیار تحریک شده بود تا ببیند مرد قایقران کیست اما بایاد آوری تهدید مرد سفید پوش از آن چشم پوشی کرد.

از دور ساحل پردرختی پیدا شد ، شاهزاده با خود فکر کرد حالا که به ساحل نزدیک شدند دیگر خطری اورا تهدید نمی کند و راحت می تواند سر از کار قایقران دربیاورد.

به سمت قایقران برگشت و به چهره او نگاه کرد و باصدای بلند به اوگفت :تو کی هستی و ماجرای تو چیست؟

در همین وقت ناگهان آسمان و دریا تیره شده و گردباد مهیبی قایق را در هم پیچید و شاهزاده از قایق به دریا افتاد .شاهزاده از ترس جانش به سختی تلاش کرد و شنا کنان خودرا به ساحل رسانید و خودرا نجات داد واز شدت خستگی در ساحل به خواب رفت .

روز بعد شاهزاده از خواب بیدار شد و سعی کرد بفهمد کجاست پس از گردش در یافت که در یک جزیره قرار دارد و دورتا دور آن دریاست.

چند روزی در جزیره بسر برد تا اینکه در یکی از روزها دید که یک کشتی در ساحل لنگر انداخت ، می خواست به سمت کشتی برود که دید چند مرد قوی هیکل با صندوقهایی از آن پیاده شدند و به سمت ساحل آمدند.

ترسید و گمان کرد که آنها دزدان دریایی هستند که برای مخفی کردن گنج خود به ساحل آمده اند.اما در نهایت دید که یک مرد به همراه نوجوانی از آن پیاده شدند و به سمت ساحل آمدند.

آنها در نزدیکی جنگل ایستادند و مردان قوی هیکل دریچه ای روی زمین را بازکرده و درون آن رفتند .شاهزاده سالار دید که پس از مدتی مرد و کارگرانش از آنجا بیرون آمدند و سوار کشتی شدند و از ساحل دور شدند اما نوجوان را باخود نبردند.

شاهزاده متعجب وقتی دور شدن کشتی را دید به سمت دریچه رفت و آنرا باز کرد و دید پلکانی به سمت زیر زمین می رود.از پلکان پایین رفت و دید قصر باشکوهی در زیر زمین ساخته شده است.

نوجوان با دیدن شاهزاده ترسید و فکر کرد دزدان آنها را تعقیب کرده و به قصد دزدی به قصر او آمده اند ، اما شاهزاده به او اطمینان خاطر داد که اوهم در این جزیره به دام افتاده و تنهاست.

شاهزاده از او پرسید که او کیست و در این جا چکار می کند.نوجوان گفت:پدر من یکی از امیران و بزرگان کشور است که مدتهای زیادی صاحب فرزند نمی شد تا اینکه خدا مرا به آنها داد.

شب تولد من پیشگویان به پدرم گفتند خطربزرگی مرا تهدید میکند .شب تولد ۱۴ سالگی، من بدست شاهزاده ای به نام سالار کشته خواهم شد.

برای همین پدرم دستور داد تا این مکان دور از دسترس را برای من بسازند تا من تولد ۱۴ سالگی خودم را در این مکان بگذرانم تا از شر شاهزاده سالار در امان باشم.

شاهزاده سالار با شنیدن این ماجرا بسیار متعجب شد ولی برای جلوگیری از ترس نوجوان هویت خودرا پنهان کرد و پرسید چند روز تا شب تولد ۱۴ سالگی او مانده.نوجوان گفت دو هفته.

شاهزاده با خود اندیشید که ۲ هفته را پیش این نوجوان می گذرانم و مراقب هستم تا اتفاقی برای او نیفتد و پس از آن از این جزیره خارج می شوم و لازم نیست او مرا بشناسد.

شاهزاده و پسر جوان ۲ هفته را باهم سپری کردند و شاهزاده بسیار مراقب بود تا اتفاقی برای او نیفتد.آخرین شب شاهزاده و نوجوان با خیالی راحت از اینکه این دو هفته را بدون هرگونه مشکلی سپری کرده اند باهم به صحبت گذراندند.

در میانه صحبت هایشان نوجوان از شاهزاده خواست برایش یک تکه از خربزه ببرد ، شاهزاده برخاست و تکه ای از خربزه را برید و برایش برد ناگهان پایش به لبه فرش زیر پا گیر کرده و روی نوجوان افتاد و چاقویی که با آن خربزه را بریده بود بطور اتفاقی در سینه نوجوان فرو رفته و او کشته شد.

شاهزاده هراسان و مضطرب به صحنه پیش روی خود نگاه می کرد و بر بخت بد و تقدیر شوم نوجوان لعنت می فرستاد.از ترس اینکه صبح فردا پدر نوجوان برای بردن پسر خود به آنجا خواهد آمد به سرعت زیر زمین را ترک کرد و از آنجا بسرعت فرار کرد.

صحبت به اینجا که رسید وزیر رو به پادشاه کرد و گفت.سرورم همانطور که شنیدید تقدیر انسانها قابل تغییر نیست و اتفاق خواهد افتاد وشاه از شنیدن این داستان عجیب به فکر فرو رفته بود وفکر می کرد پدر نوجوان با دیدن صحنه مرگ پسر خود و نقشه ای که برای فرار از تقدیر کشیده بود ، چه حالی داشت.

منبع : میهنبد

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: