۰

روایت شاهدان عینی سقوط هواپیمای اوکراینی

چه آنهايي که رفتند سر صحنه سقوط به اميد کمک به زندگان احتمالي و چه آنهايي که دورتر فقط تماشاچي فاجعه بودند، 13 روز است که کابوس و وحشت رهايشان نکرده؛ کابوس‌هايي پر از خون و دود و جنازه.
کد خبر: ۲۱۴۱۴۷
۱۳:۲۹ - ۰۲ بهمن ۱۳۹۸

به گزارش «شیعه نیوز»، صدرا محقق گزارشگر روزنامه شرق در گزارشی میدانی روایت شاهدان عینی سقوط هواپیما را 13 روز پس از وقوع فاجعه ثبت کرد. متن کامل گزارش را بخوانید:

با هراس موشک از خواب بيدار شديم و حالا چند روز است با کابوس خون و جنازه مي‌خوابيم. اين چکيده روايت اهالي شهرکي است که هواپيماي اوکرايني صبح زود روز 18 دي ماه در پارکي چسبيده به خانه‌هاي آنها سقوط کرد و 176 انسان را به کشتن داد.

خيلي‌ از آنها مي‌گويند روزي که هواپيما سقوط کرد، هوا هنوز روشن نشده بود، اول فکر کرديم جنگ شده و اينجا را با موشک زده‌اند؛ اما چند دقيقه‌اي بيشتر طول نکشيد تا بفهمند جنس فاجعه‌اي که کنار خانه‌هايشان رقم خورده، چيست و کمي بعد هم خود را به محل سقوط که درست روبه‌روي برخي خانه‌هاي شهرک است رساندند، آنها البته چندان هم اشتباه نمي‌کردند، فاجعه را موشک رقم زده بود.

و حالا چه آنهايي که رفتند سر صحنه سقوط و بين جنازه‌ها به اميد کمک به زندگان احتمالي اين سو و آن سو دويدند و چه آنهايي که دورتر و حتي بيرون از پارک فقط تماشاچي فاجعه بودند، 13 روز است که به گفته خودشان کابوس و وحشت رهايشان نکرده؛ کابوس‌هايي پر از خون و دود و جنازه.

پرواز شماره 752 هواپيمايي اوکراين صبح آن روز که چهارشنبه بود، ساعت حدود 6:13 دقيقه از فرودگاه امام بلند شد تا راهي کي‌يف، پايتخت اوکراين شود و قرار بود دوساعت‌و 40 دقيقه بعد هم از آنجا هر مسافري را به‌سوي خانه و زندگي‌اش در يک گوشه کره زمين راهي کند؛ اما پرواز شش دقيقه بيشتر به طول نينجاميد و شليک دو موشک پدافند ضدهوايي کاري کرد که مسافران اين پرواز به‌جاي کي‌يف، در پارکي در محمودآباد سابق که مدتي است اسمش شده شهرک لاله شاهدشهر، فرود بيايند، با بدن‌هاي بي‌جان.

حالا 13 روز از آن سقوط گذشته است، براي رسيدن به محل حادثه بايد 25 کيلومتر آزادراه تهران - ساوه را طي کرد و بعد از سمت راست جاده به سمتي که نوشته شهريار خارج شد و پنج، شش کيلومتر بعد به جايي رسيد که نوشته به سمت محمودآباد. زمين‌هاي محل سقوط و اطرافش را مقداري برف هنوز آب‌نشده از سه شب پيش پوشانده است، زمين گل‌آلود است و اطراف پارک و محل سقوط چند ماشين‌ پليس ايستاده‌اند. به گفته اهالي آنها از همان روز سقوط تا الان اينجا هستند و اجازه نمي‌دهند کسي به پارک محل حادثه وارد شود. مأموران هم مي‌گويند اجازه مصاحبه ندارند و دراين‌باره حرفي نمي‌زنند.

روايت اهالي و آنهايي را که از نزديک شاهد سقوط هواپيما و روزهاي پس از آن و آمدن و رفتن نيروهاي پليس، امداد، امنيتي‌ها، گروه متخصصان اوکرايني و خبرنگاران داخلي و خارجي و... بوده‌‌اند، مي‌توان شنيد. روايت‌هايي که نقطه اشتراک بيشترشان کابوس است.

مهدي مرد جواني است که آرايشگاهش درست روبه‌روي محل سقوط قرار دارد و گودالي که هواپيما در لحظه برخورد با زمين درست کرد کمتر از 20 متر با آنجا فاصله دارد. او روايتي دست اول از شب حادثه و سقوط دارد. چون به گفته خودش در لحظه اتفاق، برخلاف بيشتر اهالي که آن لحظه خواب بودند، براي قدم‌زدن سگ‌هايش را بيرون آورده بود که متوجه هواپيماي شعله‌ور در آسمان شد.

اين روايت او از آن لحظات است: «من صبح زود سگ‌هام را آورده بودم بيرون قدم بزنند که هواپيما را ديدم، بدو بدو دنبالش مي‌کردم که اصلا ببينم چي هست، چون داشت آتش مي‌گرفت، اول نفهميدم هواپيماست. به نظرم خلبان عمدا توي پارک هواپيما را زمين زد، اگر قبلش به زمين مي‌خورد کلي خونه و آدم از بين مي‌رفت؛ مثلا خونه ميثم اينا قبل از ميدان، واقعا نزديک بود آنجا بيفتد اما من ديدم که يک تکاني خورد، يک مقدار ارتفاع گرفت، آمد جلوتر ميدان را رد کرد، نزديک بود اين ور کنار ميدان بخورد به خونه محسن احمدي اينا، بالاي تير چراغ برق وسط ميدان جهتش رفت سمت پارک، از بالاي شهرک که رد مي‌شد آتش از آن مي‌ريخت پايين، هواپيما دقيقا از سمت شهريار مي‌آمد به سمت شهرک و آخرش توي پارک سقوط کرد. چيزي که من ديدم اين بود که هواپيما با يک بال داشت سقوط مي‌کرد، يک بالش قبل‌تر افتاده بود، بعدا از دوستم شنيدم نزديک پرند افتاده بود؛ يعني کنده شده بود. وقتي هم خورد زمين اول يه صداي برخورد شديد، بعد يه زمين‌لرزه کوچک حس کردم، بعد انفجار بزرگ اتفاق افتاد و همه‌جا نوراني و قرمز شد». از او مي‌پرسم که شما که بيرون بودي صداي برخورد موشک يا چيزي مثل شليک را نشنيدي که اين‌طور پاسخ داد: «هواپيما وقتي آمد بالاي محل ما، قرمز بود، توي آتيش بود. تنها صدايي که مي‌آمد صدايي مثل هوووف بود، مثل وزش شديد باد. البته يک چيزهاي سفيد رنگي کنار هواپيما بود که نمي‌دونم چي بودن».

شکور پسر نوجواني که خانه‌شان نزديک‌ترين خانه به محل سقوط هواپيماست، اينجا وسط بحث مي‌آيد و مي‌گويد: «لطفا اين را حتما بنويس که بچه‌هاي محمودآباد و خلج‌آباد وسایل مسافران را غارت نکردند، اگر هم کسي اين کار را کرد، اهل اينجا نبود خدايي، به امام حسين بيا برويم از مأموراي نيروي انتظامي که از همان روز تا الان اينجا هستند بپرسيم، مادر خود من همين پريروز مقداري طلا پيدا کرد نزديک خانه‌مان، رفت به مأموران تحويل داد. احتمالا مال مسافران هواپيما بود. اگر ما دنبال بردن بوديم، همان روز مي‌توانستيم ببريم، بچه‌محل‌هاي ما همه همديگر را مي‌شناسيم، کساني شايد برده باشند، ولي بچه‌محل ما نبودند و اين کار را نکردند. يکي از همسايه‌ها يک کيف سوخته پيدا کرد توش دلار بود، يکي از بچه‌ها يک صندوقچه کوچيک پيدا کرد توش سکه طلا بود، همه را بچه‌ها تحويل مأموران دادند».

شکور ادامه مي‌دهد: «پارک و محل از همان روز امنيتي شده؛ از همان روز اول تا الان، ما نزديک‌ترين محل به سقوط هستيم، همه شيشه‌های خانه ما شکسته شد و ريخت، روي سقف و جلوی حياط خانه پر از تيکه‌پاره و سوختگي شده بود».

او و دوستانش مي‌گويند از همان روز تا الان تصاوير جنازه‌ها از جلوي چشمانشان دور نمي‌شود و شب بي‌کابوس نمي‌خوابند.

راوي ديگر، پسر جواني است با هيکلي ورزشي که معلوم است اهل بدن‌سازي حرفه‌اي است. روايت او هم از ماجرا اين‌گونه بود: «هواپيما درست از بالاي سر خانه ما رد شد و افتاد توي پارک. من خواب بودم و از صداي خوردنش به زمين و لرزيدن ساختمان و ترک‌برداشتن شيشه‌ها بيدار شدم. چند لحظه بعد هم که يک انفجار بزرگ شد، خيلي وحشتناک بود. اول فکر کردم موشک خورده، گفتم اوه اوه جنگ شد و صباباطري را زدن، همين کناره ديگه». اين را مي‌گويد و با دست به سمت آن طرف محلي که هواپيما سقوط کرد، اشاره مي‌کند.

بعد ادامه مي‌دهد: «تاريک بود، ولي يهو همه‌جا روشن شد، نه روشن مثل هواي روز، روشن قرمز، قرمز آتشي، خيلي عجيب بود. هواپيما شيش‌و‌ 20 دقيقه سقوط کرد ما شيش‌و‌ بيست‌و‌پنج دقيقه با زيرشلواري اونجا بوديم، کل محل اومده بودن، فکر کرديم مي‌شه کسي را نجات داد، اما همه مرده بودند، همه ‌جا روي زمين جنازه بود و خون. توي هوا هم بوي دود و سوختن. هوا که روشن شد، تازه بهتر فهميديم چي شده، متوجه شديم داريم روي خون و دل‌و‌روده آدم‌ها راه مي‌رويم...».

از او درباره اينکه گفته شد عده‌اي آمدند که وسايل مسافران هواپيما را سرقت کنند پرسيدم، گفت: «يه لحظه واسا». بعد گوشي‌اش را درآورد رفت توي قسمت گالري و گفت اين فيلم را ببين، تصاويري هولناک از بدن‌هاي تکه‌تکه شده و خون روي زمين و بين علف‌هاي سبز محوطه پارک، مرد، زن و کودک و قطعات و وسايلي که يا در حال سوختن بود يا از آنها دود بلند مي‌شد. بعد گفت «ديدي؟ توي اين شرايط کسي که انسان باشه، يه ذره شرف و وجدان داشته باشه، ميتونه به چيزي فکر کنه، به دزديدن وسايل اين آدم‌هاي کشته‌شده؟ بعضي‌ها واقعا نمي‌دانم منظورشان چيست که اين حرف‌ها را مي‌زنند. اينجا مگه چقدر جمعيت داره، قد يه روستاست ديگه، همه هم رو مي‌شناسن، کسي توي آن شرايط کاري مي‌کرد همه مي‌فهميدن که، همه مي‌ديدن. تا پليس و بقيه برسن هم فقط ما بوديم. پليس حدود 20، 25 دقيقه بعد رسيد».

او هم يادش هست از کابوس و وحشت آن شب در خواب‌هايش بگويد: «اون وضعيت و جنازه آدم‌هاي هواپيما کاري با من کرد که هنوز هر شب کابوس مي‌بينم، از ترس خواب‌هاي وحشتناک نمي‌تونم توي اتاق خودم بخوابم، مي‌روم توي هال که شايد خوابم ببرد. چشمم را که مي‌بندم صحنه‌هاش مي‌آد جلوم...».

نام ميدان شهرک مثل اسم خود شهرک، لاله است. يکي از خيابان‌هاي منتهي به ميدان، چهار کوچه اطرافش دارد؛ کوچه‌هايی به نام چهار فصل؛ بهار، تابستان، پاييز و زمستان. بعد از ردکردن اين کوچه‌ها، مغازه‌اي هست که فروشنده‌اش يک خانم است. او درباره صبح سقوط مي‌گويد: «اولش که صداي افتادنش اومد، من فکر کردم زلزله شد، بعد يه صدايي مثل انفجار اومد و آسمون پر از نور شد، ما دويديم بيرون، تو کوچه، از تو کوچه محل افتادنش معلوم بود. وايساده بودم، پسرم مهنا هم جلوم بود، يهويي حس کردم يه چيزهايي مثل ماسه از آسمون مي‌ريزه پايين، چيزهاي ريز‌ريز، نمي‌دونم چي بود فقط دست‌هام رو گرفتم بالاي سر مهنا که روي سرش نريزه. بعد دويدم سمت پارک چون همه داشتن اون سمتي مي‌رفتن، همون اولش يه چند تيکه بدن آدم و خون ديدم، ترسيدم، برگشتم و از اون روز تا الان ديگه نرفتم اون سمتي، نمي‌رم. دخترم هم الان چند روزه گوشت نمي‌خوره، ميگه مامان براي من گوشت نذار تو غذا، حالش بد مي‌شه و نمي‌خوره...».

برخی از اهالی هم از تکه‌ها و قطعاتی می‌گویند که از شب سقوط روی سر شهرک توی خانه‌ها و روی پشت‌بام‌ها افتاده است. هواپیما که از بالای شهرک رد شد، در حال سوختن بود و چیزهایی از آن پایین می‌ریخت، بعد هم که به زمین خورد و کمی بعد منفجر شد، هر قطعه‌اش تا چند صد متر به سمت‌و‌سویی پرت شد. روی در و دیوار خانه آنها که نزدیک‌تر بود؛ حتی ردّ خون هم ریخته شد. زن جوانی از اهالی شهرک می‌گوید: «توی حیاط و روی پشت‌بوم ما و بقیه همسایه‌ها یه چیزهایی افتاده بود، مثل تیکه‌پارچه و چیزهای دیگه، مادرم فردای همون روز حیاط و پشت‌بوم و دیوارها رو شست، خیلی‌ها این کار رو کردن، حس بدی بود. اینکه اون تیکه‌پارچه‌ها و چیزهای دیگه احتمالا مال مسافرای بیچاره بود و با انفجار تکه‌تکه شدن و همه‌جا پخش شدن...».

یک مرد که ردّ زخمی کهنه کنار صورتش دارد، هم صبح روز سقوط را این‌طور روایت می‌کند: «من خواب بودم که یهویی گلدونای اتاقم از پشت پنجره افتادن، اول نفهمیدم چی شد، بعد گفتم حتما زلزله اومد؛ ولی بعد از سروصدای همسایه‌ها منم زدم بیرون و رفتم سمت پارکی که هواپیما افتاده بود. یه جا همون اول پارک یه تکه از سر و گوش و موهای یه نفر افتاده بود، معلوم معلوم بود، خون هم اطرافش نبود. خیلی وحشتناک بود. همون جا پاهام سست شد و برگشتم، چند روزه خوابم نمی‌بره. حالم واقعا بد شده و نمی‌دونم چی کار باید بکنم. فکر کنم خیلی‌ها حالشون بد باشه این روزها...».

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: