سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

نخبه‌ای که پایش به سوریه باز شد/ گریه یمنی‌ها برای شهید ایرانی

تعدادی از مردم یمن به قطعه شهدا آمده بودند. همه دور سنگ مصطفی جمع شدند و گریه می کنند! از مترجم پرسیدم که چه چیزی به آنها گفتی؟ گفت: بهشان گفتم برگردید! این شهید از قبیله بنی هاشم است.
کد خبر: ۲۵۲۰۰۶
۱۴:۲۳ - ۰۲ اسفند ۱۳۹۹

به گزارش «شیعه نیوز»، در روزهای پایانی سال که هوای بهاری زودهنگام در هر کوچه و خیابان دمیده است، همراه حسین قرایی معاون آموزشی دانشگاه صداوسیما، حجت الاسلام و المسلمین آقای باقری امام جمعه شهرستان پیشوا و غلامعلی کویتی پور خالق سرودهای حماسی ماندگار دوران دفاع مقدس مهمان خانه‌ای شدیم در شهرک ولیعصر تهران. دیدار و گفت و گو با پدر و مادر جوانترین شهید مدافع حرم در روزهای آغاز ماه رجب، طعم شیرین این دیدار صمیمانه را چند برابر کرد. به قول مادر سید مصطفی دیدار شهیدی از قبیله بنی هاشم!

اسم میهمانان سید مصطفی را دوباره تکرار می‌کنم، هیچ کدام حداقل قرابت سن و سال هم با سید مصطفی ندارند. اما قرار است دور هم بنشینند و از او بگویند. هنوز "ممد نبودی" ببینی کویتی پور را حداقل سالی یک بار در سالگرد آزادی خرمشهر می‌شنویم و شاید با ربط ترین نقطه به جنگ را بشود همین جا پیدا کرد. اتفاقا مادر سید هم از ایشان همین طور یاد میکند و به شوخی میگوید: شما و آقای آهنگران هر وقت می خواندی من می گفتم: ایشان بچه های مردم را به کشتن می دهد! همین جمله مادر سید مصطفی باب خاطره گویی از دوران دفاع مقدس را باز می‌کند!

*مادرم گفت شاهرگت را برای این خاک بگذار

همه می خندند و آقای کویتی پور می‌گوید: من در شهر مرزی بزرگ شدم، وقتی جنگ شد، مادرم گفت پای این آب و خاک شاهرگت را بگذار! بعد از سقوط خرمشهر برادر بزرگم در جبهه همراهم بود. وقتی قسمت شرقی خرمشهر سقوط کرد، ما به قسمت غربی شهر آمدیم. مجبور شدم بخاطر برادرم از منطقه بیایم بیرون چون مادرم عکس ما دوتا را گرفته بود دستش و هر کس از جبهه می آمد، نشان می داد و احوال ما را جویا می‌شد. برادرم را که برگرداندم، مادرم دیگر نگذاشت به جبهه برگردم. حالا خیلی ها، هم آن زمان و هم الان فکر می‌کردند که ما فقط میکروفون به دست هستیم.بعد از سه ماه مادرم خوابی دید که رضایت داد من دوباره به جبهه برگردم،صبح همان روز با یک قرآن کوچک من را روانه جبهه کرد و گفت: ننه بیا برو! من آن دنیا نمی توانم جواب بدهم. با خیلی از رفقای شهیدم شوخی می کردم، به من می‌گفتند شهید شدیم برای ما بخوان، من هم به شوخی می‌گفتم شما شهید بشو من ویژه برای شما می خوانم! گذشته از همه این شوخی ها نَفَس این شهدا در زندگی من است. هرگاه خواستم دنبال مال دنیا بروم، نفس این شهدا بدون اینکه خودم هم بدانم راهم را عوض کرده است. یادم هست که یک برادر شهیدی به من گفت: وقتی سرود بمیرید! بمیرید از این عشق بمیرید پخش می شود، مادرم میگوید: این کی هست؟ بچه های مردم را به کشتن می دهد! اما وقتی برادرم شهید شد، مادرم فقط همین آهنگ را گوش می‌کرد. این هم افتخار نوکری بود که من برای شهدا داشتم.

*دوست داشت مثل عباس بابایی شهید شود

مادر سید از مصطفی می‌گوید، اتفاقا الگوی سید مصطفی اولین بار همین دوستان شهید و هم سن و سالهای آقای کویتی پور بوده‌اند. ایشان میگوید: مصطفی در کل بچه مذهبی بود اما بادیدن فیلم "شوق پرواز" زندگی شهید بابایی، عاشق این شهید شد. بعد از دیدن این فیلم دنبال عکس و فیلم و کتاب و هر چه که با این زندگی این شهید مرتبط بود، رفت! حتی این علاقه تا جایی رسید که سید مصطفی امتحان خلبانی هم داد. همه مراحل را هم گذراند اما به دلیل پرانتزی بودن پایش در مرحله آخر رد شد. وقتی آمد خانه بهش گفتم ناراحتی که خلبان نشدی؟ گفت نه! من به این خاطر نرفتم که کسی به من خلبان بگوید، من فقط دنبال این رشته رفتم تا یک روز مثل شهید بابایی و شهید دوران به شهادت برسم. من دوست داشتم که یک روز با هواپیما به قلب تل آویو حمله کنم. مادر سید ادامه می دهد: همیشه می گفت آرزوی من این است که این غده سرطانی را نابود کنم. من بهش گفتم: اما ناراحتی! گفت: نه! مطمین هستم که خدا قرار است طوری دیگری این را به من بدهد. همین اتفاق هم افتاد. سید مصطفی بلافاصله با بچه های تیپ هوابرد سپاه آشنا شد. حدود یک سال شب و روز تلاش کرد تا خودش را به بچه هایی برساند که 5 سال از سید مصطفی جلوتر بودند.

*یک جوان مذهبی با تیپ امروزی

مادر سید رو می کند به حاج آقا باقری و می گوید: شهید ما را هر کس توی خیابان می‌دیدید اصلا باورش نمیشد که اهل نماز و روزه و خدا و پیغمبر باشد. تیپ و ظاهر سید مصطفی کاملا امروزی بود. همیشه لباس سفید به تن می‌کرد. یقه لباسش کاملا باز بود. اهل ریش هم نبود اما همیشه نمازش اول وقت بود. وقتی از نماز اول وقت و روزه‌های سید مصطفی برای دوست و آشنا تعریف می‌کردم، کسی باور نمیکرد و حتی می گفتند دروغ می‌گویی! اصلا به پسرت نمی‌آید با آن سر و وضع و نوع لباس پوشیدن نماز بخواند و روزه بگیرد. مصطفی وقتی می‌خواست بیرون برود، موهایش را اتو می‌کرد و عطر مخصوص خودش را هم داشت، من بهش می‌گفتم انگار میخواهی خواستگاری بروی، چقدر به خودت می رسی؟! مصطفی هم میگفت: پیغمبر آراستگی را دوست داشت و من هم دوست دارم آراسته باشم. بعدا که عکس های جبهه‌اش را با ته ریش و موهای ژولیده دیدم، بهم گفتند آنجا نه وقت برای اصلاح بود و نه وسیله‌ای!

حسین قرایی در ادامه در مورد این شهید میگوید: سن مصطفی با اینکه کم بود اما کتاب زیاد می خواند! از شریعتی، مطهری تا فروغ فرخزاد!

*نخبه‌ای که پایش به سوریه باز شد

صحبت و خاطرات مادر از سید مصطفی موسوی آنقدر مفصل و کامل است، که گاهی آدم شک میکند که سید فقط 20 سالش بوده است! خانم موسوی میگوید: هیچ موقع از جزییات فعالیت هایش مطلع نشدم. اما یک روز دیدم خیلی خوشحال به خانه آمد و گفت مامان خدا را شکر میکنم که توانستم برای توشه آخرتم کاری کنم. گفت طرحم بین 15 نخبه پذیرفته شد و چون من تا امروز حقوقی دریافت نکردم به من تعدادی سکه تمام بهارآزادی دادند و من این ها را بدون اینکه بشمارم به شیرخوارگاهی هدیه دادم. اینقدر خوشحال بود که توصیف آن برایم سخت است.

صطفی از ابتدا برای رفتن به سوریه راضی بود اما من نه! اصلا راضی نبودم. مصطفی برای رفتن به خدا و من خیلی التماس کرد. یک روز دیدم پدرش را صدا کرد و با هم رفتند توی اتاق. من نگاه کردم و دیدم حاج آقا می گوید: مادرت را راضی کن! اینجا بود که من متوجه شدم خبری است! داد وهوار کردم که می خواهی بروی سوریه؟ سید مصطفی برگه رضایت نامه اعزامش را پاره کرد. خیالم راحت شد اما خبر نداشتم که برگه دیگری هم دارد. به پدرش گفتم که اگر طوریش بشود؟ ایشان هم گفت: بچه تو عزیزتر از علی اکبر امام حسین نیست. به خدا بسپارش و راضی باش به رضای خدا! اما من راضی نبودم. سید مصطفی بهم میگفت: مامان من هر کاری میکنم! هر جا میرم نمیشه، مامان راضی شو! گفتم: راضی هستم! گفت: نه شما راضی نیستی! اگر راضی بشوی، خدا هم راضی می شود. وقتی خانه بود همیشه توی اتاق خودش نماز می خواند، اما این روزها همیشه منتظر می ماند که نماز من تمام بشود و بعد دقیقا می آمد و جایی که من نماز می خواندم، نمازش را می خواند. بهش میگفتم این کارها یعنی چی؟ می‌گفت: مامان راضی شو! به خدای احد و واحد تا راضی نشی، خدا راضی نمیشه! میگفت: مامان از بهترین چیزهایی که توی این دنیا داری دل بکن! اگر بتونی دل بکنی به معرفت الهی دست پیدا میکنی! یک روز دیدم هراسان از خواب پرید، بهش گفتم چی شده؟گفت: مامان تا میتوانی خاطره جمع کن! گفتم یعنی چی؟ گفت: همین دیگه! تا می توانی خاطره جمع کن! مامان می دونی روز عاشورا کسانی که رفتند سربلند شدند! گفتم یعنی چی؟ گفت: همان روز که امام حسین صدای هل من ناصر ینصرنی را سر داد، هر کس رفت سرفراز شد و هر کس نرفت...

*جوانم مثل حضرت علی اصغر شهید شد

بهش گفتم یعنی تو صدای هل ناصر شنیدی؟! گفت: دوست داری چی از من بشنوی؟ فقط می توانم بهت بگویم اگر نرم، فردای قیامت خودت باید جواب امام حسین را بدهی! آخرین بار گفت: مامان بگذر! تا نگذری خدا هم نمی گذرد! گفتم: نمی تونم! تو یه دونه هستی! من چطوری از یه دونه بچه ام بگذرم؟ گفت: مامان مادر وهب هم همون یه دونه رو داشت! گفتم: هر چی بگویی من نمی توانم! گفت: مامان یه چیزی بگم و دیگه تموم بشه، اگه از ته دلت راضی بشی و حضرت زینب نامه من را امضا کنه، بهت قول میدم به محض اینکه پام به بهشت رسید، بهشت رو فقط برای خودت آماده کنم. مامان دنیا و آخرت را برای تو آماده می‌کنم. حاج خانم با همان صدای رسایش می گوید: اینجا دیگر هیچ چیزی نتوانستم بگویم! و ناخودآگاه گفتم: خدایا راضی هستم به رضای تو! یکی دو روز بعد سید مصطفی راهی شد. وقتی رفت دلم گفت که این آخرین دیدار است. در را باز کرد اما نه مثل همیشه! من سر نماز بودم ولی صبر نکرد نماز تمام بشود و فقط بلند گفت: خداحافظ! نمازم که تمام شد، از پنجره نگاه کردم اما کسی توی کوچه نبود، انگار خیلی وقت بود که سید مصطفی رفته بود. انگار برده بودنش! خبر شهادتش که رسید حالم خیلی بد شد. سردرد های شدید گرفتم. دوستانش که آمدند پرسیدم چطور شهید شد؟ گفتند مثل علی اصغر امام حسین شهید شد. خدا را شاهد میگیرم که انگار آب سرد بر سر من ریختند و با این همه علاقه به مصطفی اما یک قطره اشک هم نریختم. خودم هم تعجب کرده بودم. بقیه هم فکر میکردند که شوکه شده ام و نمی توانم گریه کنم اما من را آرامشی فرا گرفته بود که انگار کسی با من نجوا میکرد که بچه تو عزیزتر از بچه امام حسین نیست!! کسی با من زمزمه می کرد: حضرت زینب 18 شهید داد! حس میکردم حضرت زینب در مجلس سید مصطفی حضور دارد و می‌گفتم من در مقابل ایشان برای بچه خودم گریه کنم؟!

به اینجای صحبت که می‌رسیم آقای کویتی پور میگوید: روایت است که وقتی شهید را به خاک می سپاری، حضرت زهرا سلام الله علیه گرد و غبار صبوری را بر سر مادر و پدر شهید می ریزد. شاید خیلی ها این حرف را باور نکنند و حتی مسخره کنند...

هنوز جمله آقای کویتی پور تمام نشده که مادر سید مصطفی میگوید: مشکلی نیست! هر کس می‌خواهد مسخره کند! خودشان می دانند با خدای خودشان! اما همان لحظه که سید مصطفی را به خاک سپردند گفتم: امام زمان حتما اینجا حضور دارد و از امام زمان خواستم هنگام ظهورشان سید مصطفی هم همراه ایشان رجعت کند و می خواهم در رکاب امام زمان بجنگد و باز شهید بشود. چون شنیدم که شهدا دوست دارند بارها و بارها شهید بشوند.

مادر سید ادامه می‌دهد: ما رفته بودیم بهشت زهرا و تعدادی از مردم یمن برای فاتحه خوانی به قطعه شهدا آمده بودند. من سر مزار سید مصطفی نشسته بودم. آمدند فاتحه ای خواندند و رفتند. یک دفعه دیدم مترجمشان صدایشان کرد و گفت برگردید! مترجم سید مصطفی را به آنها معرفی کرد. دیدم همه شان دور سنگ سید مصطفی جمع شدند و گریه می کنند! از مترجم پرسیدم که چه چیزی به آنها گفتی؟ گفت: بهشان گفتم برگردید! این شهید از قبیله بنی هاشم است! این سید موسوی است!

در پایان این دیدار صمیمانه آقای کویتی پور چند بیت در خانه این شهید خواند و عکس یادگاری با پدر و مادر این شهید انداخته شد.

انتهای پیام

منبع: مهر
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: