سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

دیده بان شیعیان

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

داستان ضرب المثل آنقدر شور بود که خان هم فهمید

هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابجا از موقعیت ها زیاده روی کند تا جایی که ساکت ترین آدمها را هم به اعتراض وا دارد ، می گویند : ” آن قدر شور بود که خان هم فهمید . ”
کد خبر: ۲۴۱۷۷۵
۱۴:۵۳ - ۲۹ مهر ۱۳۹۹

شیعه نیوز: در زمان های نه چندان دور ، هر روستایی صاحبی داشت که به او ” خان ” می گفتند . مردم روستا مجبور بودند هر سال مقداری از گندم و جو و میوه هایی را که با زحمت به دست می آوردند ، به خان بدهند . خان همه کاره روستا بود . هرچه دلش می خواست می کرد . تعدادی آدم هم دور و برش داشت که دستورهایش را اجرا می کردند و به مردم روستا زور می گفتند . خان یکی از این روستاها ، مردی به نام ” قلی خان ” بود .

قلی خان توی خانه بزرگی زندگی می کرد . نه کاری داشت و نه زحمتی می کشید . می خورد و می خوابید . قلی خان آشپزی هم داشت که شب و روز برایش غذا می پخت . آشپز قلی خان ، آشپز بدی نبود ، اما چون از کارهای خان و ستمکاریهای او ناراحت بود ، توجهی به درست پختن غذا نمی کرد. غذاهایی که آشپز می پخت ، بد طعم و بد بو و بی ارزش بود . یک روز غذا شور می شد ، یک روز آبکی ، یک روز سفت . اطرافیان خان اصلاً دلشان نمی خواست چنان غذاهایی را بخورند ، اما چاره ای نداشتند . زیرا قلی خان اصلا اعتراضی به آشپز نمی کرد .

قلی خان علاوه بر ستمکاری و تنبلی ، بد سلیقه هم بود . برایش فرق نمی کرد که چه غذایی جلو او گذاشته اند ، هرچه بود می خورد و به به می گفت و انگشتانش را می لیسید . اطرافیان خان چند بار به آشپز تذکر دادند که بهتر غذا بپزد . اما آشپز به حرف آنها گوش نمی کرد . چند بار هم تصمیم گرفتند درمورد بد بودن غذاها با خان صحبت کنند . اما جرأت این کار را نداشتند ، می ترسیدند خان آنها را بیرون کند و کار پردرآمد خود را از دست بدهند .

یک روز که آشپزباشی مشغول پختن غذا بود ، ناگهان سنگ نمک از دستش رها شد و توی دیگ غذا افتاد . آشپزباشی اول تصمیم گرفت سنگ نمک را از دیگ بیرون بیاورد . اما بعد با خودش گفت چرا خودم را به خاطر قلی خان و اطرافیان ستمگر و تنبلش به زحمت بیندازم ؟

وقتی غذا آماده شد ، قلی خان و اطرافیانش دور سفره بزرگی نشستند و آشپزباشی مثل همیشه غذا را توی ظرف های بزرگ کشید و سر سفره برد . هرکس با بی میلی برای خودش کمی از آن غذا برداشت . خان هم مقدار زیادی غذا توی ظرف خودش کشید . اولین لقمه ها که به دهان رفت ، آه از نهاد همه برآمد . غذا آن قدر شور بود که قابل خوردن نبود . اطرافیان خان چهره درهم کشیدند و با اشاره چشم و ابرو برای آشپزباشی نقشه کشیدند .

قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد . اما انگار که متوجه موضوعی شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپز کرد و گفت : ببینم این غذا کمی شور نشده است ؟
آشپز گفت : نه قربان ، فکر نمی کنم . اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را به غذای آشپز دیده بودند ، از جواب آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد زد : خجالت بکش ، این غذا آن قدر شور شده که خان هم فهمید .

قلی خان گفت : یعنی غذا همیشه بد بوده و من تاحالا نفهمیده ام ؟
یکی دیگر از اطرافیان گفت : بله قربان .

قلی خان که اصلا تحمل حرفهای توهین آمیز دیگران را نداشت ، چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنها را از خانه اش بیرون کرد . بعد به آشپز گفت : دیگر به اینها غذا نده و نشست و بقیه غذای شور را هم خورد .
از آن به بعد ، هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابجا از موقعیت ها زیاده روی کند تا جایی که ساکت ترین آدمها را هم به اعتراض وا دارد ، می گویند : ” آن قدر شور بود که خان هم فهمید . “

منبع : میهنبد

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: