سایر زبان ها

شهروند خبرنگار

صفحه نخست

سرویس خانواده شیعه

سرویس شیعه شناسی

سرویس عکس

سرویس فیلم

صوت

سردبیر

صفحات داخلی

اظهارات ضد ایرانی وزیر خارجه بحرین در نشست امنیتی منامه

معادی به هوش می‌­آید و لب به انتقاد می‌گشاید، در این حال، باتومِ مزدوری سنگدل بالا می‌رود و با قدرت اهریمنانه بر فرق او فرود می­‌آید و قسمت عمده‌­ای ازسر و زیر گوش او را می‌­شکافد و در اثر خون‌ریزی مغزی، ایّوب مظلومانه به شهادت می‌رسد.
کد خبر: ۱۳۲۳۴۴
۱۹:۰۴ - ۲۰ آذر ۱۳۹۵
به گزارش «شیعه نیوز»، در بیستمین روز از اردیبهشت ماه سال 1334 در محلّه­ «علی­ آباد» اردبیل در خانه‌­ای ساده و بی­ آلایش، فرزندی چشم به جهان گشود که والدینش نام ایوب را برای او برگزیدند. «یونس» پدر ایّوب معادی، مردی زحمت‌کش بود که از دوران جوانی در شهرهای شمالی ایران، کار می­ کرد؛ امّا چند سال پیش از ازدواج با مادر ایّوب، «سحرانه الطافی» دوباره به اردبیل بازگشته و زندگی خود را در اردبیل از سر گرفته، به شغل کفاشی مشغول بود.

در سه سالگی ایّوب، وضع مالی یونس آنچنان تنگ شد که او چاره ­ای جز مهاجرت به چالوس برای خود ندید. چالوس از آن جهت انتخاب آقا یونس بود که او از سالها پیش به این شهر شناخت داشت و قبل از ازدواج نیز سالها در این شهر زندگی و کار کرده بود.

به این ترتیب، ایّوب دوران کودکی خود را در شهر چالوس و در دامان خانواده ­ای فقیر و محروم، سپری می­ کرد، تا اینکه به سن آموختن رسید و قدم به مدرسه گذاشت.

دوران تحصیل ایّوب از دبستان «سعدی» چالوس آغاز شد و پس از اتمام مقطع ابتدایی که تا کلاس ششم ابتدایی بود، دوره­ دبیرستان را نیز در سال 1353، به اتمام رساند و دیپلم خود را با موفّقیّت اخذ نمود و همان سال با شرکت در آزمون سراسری، از مدرسه­ عالی بابلسر و همچنین یکی از انستیتوهای تهران قبول شد ولی او مدرسه عالی بابلسر را ترجیح داد و در رشته­ «اقتصاد حسابداری» شروع به تحصیل کرد.

ایّوب که از آغاز دهه­ پنجاه، با پیوستن به جمعی از جوانان و نوجوانان مذهبی شهر و تشکیل هیأت «انصارالمجاهدین»، فعّالیّت­ های عقیدتی و مبارزاتی خود را علیه نابرابری و ضد ارزش­های حاکم بر جامعه آغاز نموده بود، با ورود به دانشگاه، بر شدت و وسعت فعّالیّت­ های انقلابی و مبارزاتی خود افزود و نقش عمده­ ای در برگزاری جلسات سخنرانی و توزیع کتاب های سیاسی و اعتقادی در سطح جامعه و دانشگاه، ایفا نمود.

او در دانشگاه، اسوه­ اخلاق و تقوا بود و به عنوان فرد مبارز و مکتبی شناخته می ­شد. رهبری دانشجویان را علیه رژیم منفور پهلوی بر عهده داشت و در صف دانشجویان مبارز و سخت­کوش قرار گرفته، از چهره های سرشناس و از گردانندگان اصلی تظاهرات و اعتصابات به شمار می ­آمد.

کم کم، فعّالیّت ­های انقلابی او به شهرهای دیگر، از جمله تهران نیز کشیده شد و در همین راستا، در بهار سال 1356، در مسجد «قبا»ی تهران، به وسیله­ ساواک دستگیر شد و مدّت 18 روز در زندان کمیته، مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت، امّا در نهایت، با هوشیاری، خود را از چنگشان خلاص نمود.

او بعد از آزادی از زندان، بر شدّت فعّالیّت ­های خود افزود و در پخش اعلامیه‌های امام در روستاها و شهرهای شمال کشور و تبلیغ علیه رژیم، نقش فعّالی بر عهده گرفت. در این دوران، شهر و روستا، باغ و کارگاه، دانشکده و خانه میدان فعّالیّت و مبارزه او بود. او از طرف سازمان امنیّت و شهربانی بابلسر، به عنوان دانشجویی اخلالگر شناخته شده و از این ناحیه، متحمّل صدمات و ناراحتی­ های زیادی شده بود، ولی ایمان و اراده قوی، تلخی­ ها را برای او شیرین می­ کرد و ناملایمات را به جان می­ خرید و از خروش نمی ­ایستاد.

در روز 15 خرداد سال 1357، تظاهرات پر شوری جهت بزرگداشت یاد شهیدان خرداد سال 1342، در بابلسر برگزار شد. پلیس و نیروهای وابسته به رژیم فاسد پهلوی، برای سرکوبی و جلوگیری از تظاهرات، وارد عمل گردید و با جنگ و گریز، به تعقیب دانشجویان و مخصوصاً اعضای فعّال و پیشتاز انقلاب پرداخت.

ایّوب که در طرح و اجرای این تظاهرات، نقش عمده­ ای ایفا می­ نمود، با چند تن از دوستانش از داخل شهر، به طرف کنار دریا گریخت. در آن زمان، آنها مسافت طولانی را می ­دوند و پلیس همچنان به تعقیب آنها می ­پردازد. ایّوب به علّت عارضه ­ای که در پایش بود، خسته شده، به یکی از خانه ­های محل، پناه می­ برد، امّا صاحب خانه، که از عوامل و مزدوران رژیم بود، با حمله به ایّوب و ایجاد سر و صدا، او را لو می دهد و ایّوب به اسارت پلیس و ساواک در می ­آید.

مأموران شاهنشاهی، بلافاصله پس از دستگیری، او را زیر ضربات مشت و لگد و باتوم می­ گیرند و با دشنام و ناسزا، او را به شهربانی می­ برند. در شهربانی، بنابه سابقه ­ای که از مبارزات ایّوب سراغ داشتند، ناجوانمردانه به جانش می ­افتند و از هر طرف، به ضرب و جرح او می پردازند؛ تا جایی که او چندین بار از شدّت ضربات و جراحات وارده، از هوش می­ رود و هر بار که زبان به پرسش و علّت این همه قساوت و بیرحمی می­ گشاید، با دشنام و کتک، به استقبالش می روند.

وقتی برای چندمین بار، ایّوب در تاریخ 24/4/1357 به هوش می ­آید و لب به انتقاد می ­گشاید، در این حال، باتومِ مزدوری سنگدل بالا می ­رود و با قدرت اهریمنانه بر فرق او فرو می­ آید و قسمت عمده ­ای ازسر و زیر گوش او را می ­شکافد و در اثر خونریزی مغزی، ایّوب مظلومانه به شهادت می ­رسد. چند روز بعد، جنازه­ او، در میان تشییع پرشکوه مردم، از بابلسر به اردبیل منتقل می­ گردد و در گلزار «علی­آباد» اردبیل به خاک سپرده می­ شود.


روزه­ دار کوچک

«ایّوب از دوران کودکی، علاقه­ عجیبی به مسائل مذهبی و عقاید دینی داشت. یادم می ­آید وقتی که 4، 5 ساله بود، پارچه­ ای را به شکل عمّامه در می­ آورد و چادر مرا هم به جای عبا روی شانه ­اش می ­انداخت و می­رفت و پشت پرده می­ ایستاد و می ­گفت: «مادر، من روضه میخوانم؛ تو هم گریه کن.

یک بار هم وقتی که ایّوب در کلاس اوّل ابتدایی، درس می ­خواند، ماه رمضان بود و او تصمیم گرفته بود تا روزه بگیرد. ما هرچه به او گفتیم که هنوز تا مکلّف شدن تو برای روزه گرفتن، سالهای زیادی مانده است؛ ولی او قبول نکرد و یک روز همراه ما روزه گرفت.

بعد از اینکه روز از نیمه گذشت، کم­کم ضعف در جسم کودکانه­ ایّوب مستولی گشت. ما با دیدن این ضعف در جسم و چهره­ او، مضطرب و نگران شدیم و با اصرار از او خواستیم تا روزه اش را بشکند. ولی او درحالی که از ضعف، رنگ بر رخسارش نمانده بود؛ قبول نکرد. وقتی من و پدرش دیدیم که او با اصرار ما، راضی به خوردن روزه ­اش نمی­شود، ناچار به خواسته­ او تن دادیم و آن روز، پدرش او را به پشت گرفت و تا افطار، این طرف و آن طرف برد تا اینکه وقت اذان شد و ایّوب به همراه ما، بعد از یک روز سخت، افطار کرد.»


بعد از شهادت

«پس از شهادت ایّوب، عمّال خودفروخته رژیم، به خاطر آشکار بودن آثار شکنجه و جنایت بر پیکر شهید، قصد داشتند تا برای محو کردن سند جنایت خود، از بیم خشم ملّت؛ شبانه و مخفیانه پیکر شهید را دفن نمایند. برای همین، از بازپس دادن آن به خانواده­ شهید، به شدّت ممانعت می­ کردند. ولی با پیگیری پدر شهید و رشادت وکیل و اعتراضات و درخواست پیگیر دانشجویان، ناچار شدند جسد شهید را پس از چند روز تحویل دهند. ولی شایع کردند که ایّوب، با پیکری غرق در خون و جسمی کبود و سیاه از آثار شکنجه؛ به علّت سکته­ی قلبی درگذشته است! پیکر شهید را برادران همرزمش چون نگین انگشتری دربر می­گیرند و همراه با کاروانی از چندین اتومبیل، از بابلسر به چالوس آورده، از چالوس به اردبیل، منتقل می­کنند. در طی این تشییع طولانی و با شکوه، از استان مازندران و گیلان تا اردبیل، مردم شهرها و روستاها، با شعارهای آتشین و انقلابی خود در طول مسیر حرکت کاروان، به استقبال شهید می­روند و موجی از نفرت و انزجار نسبت به دستگاه جبّار به وجود می­آورند. تا جایی که در برخی از مسیرها، عناصر رژیم، اجازه­ی عبور تشییع کنندگان را از داخل شهرها نمی­دهند و آنها را مجبور می­کنند تا از جاده­های خارج از شهر و از مسیرهای کمربندی عبور نمایند. در اردبیل نیز، تشییع پرشکوه پیکر شهید، نقطه عطفی در شعله­ورتر شدن آتش انقلاب در اردبیل می­گردد و به این ترتیب، ایّوب بعد از شهادتش نیز، وظیفه خود را در مبارزه با رژیم ادامه می­دهد و پیکر بی­حانش، خاری در چشم مزدوران شاه می­گردد.»

منبع: دفاع مقدس
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: