۰

روضه شب عاشورا؛ ذکر مصائب امام حسين(ع)

کد خبر: ۲۴۶۱
۰۰:۰۰ - ۲۹ دی ۱۳۸۶
شب عاشورا بود و خيمه گاه حق در تب و تاب. در عصر روز تاسوعا «شمر بن ذي الجوشن» به همراه هزاران نفر نيروي کمکي به صحراي کربلا رسيد و «عمر بن سعد» را براي حمله به امام (ع) تحت فشار قرار داد. عمر سعد دستور حمله را صادر کرد. صداي همهمه لشگر که به گوش امام حسين (ع) رسيد، برادرش عباس (س) را صدا کرد و به همراه چند تن از بزرگان کوفه ــ که خود را به کاروان حق رسانده بودند ــ به نزد دشمن فرستاد تا از قصد آنان آگاه شود.
حضرت ابوالفضل (س) بازگشت و به برادر عرضه داشت که دشمن آمده است تا يکي از اين دو کار را انجام دهد: يا اخذ بيعت يا آغاز جنگ. امام فرمود: «بيعت با يزيد که هرگز ؛ اما درباره جنگ اگر مي تواني برو و امشب را از آنان مهلت بگير و نبرد را به فردا موکول کن ؛ تا نماز و قرآن بخوانيم. به خدا سوگند که من عبادت خدا رابسيار دوست مي دارم».
فرماندهان يزيدي، ابتدا پيشنهاد حضرت را قبول نکردند ؛ اما يکي از آنان ديگران را ملامت کرد که: «واي بر شما! اگر در جنگ با کفار، آنان يک شب از ما مهلت بخواهند درخواستشان را اجابت مي کنيم. چگونه است که به پسر پيغمبر شبي را رخصت نمي دهيد؟»...
و اينگونه بود که شب عاشقانِ بي دل آغاز شد...

روز تاسوعا گذشت و شب رسيد
تشنه کامان جانشان بر لب رسيد
بسته بود آب و حرم بي تاب بود
ديده ي طفلان به راه آب بود
سينه ها از فرط بي آبي کباب
بود ذکر تشنه کامان «آب ، آب»
گرچه بود از تشنگي لبها کبود
مادران را با عطش کاري نبود
مادران در ماتم فرزندها
دل پريشان در غم دلبندها
بهر اسماعيل هاي فاطمه
هاجران ، بي زمزم و بي زمزمه
بود چشم مادرانِ پر ز درد
اشک ريزان ، بهر فردايِ نبرد
بود گريان ، چشمِ پرخونِ «رباب»
بهر آن شش ماهه ي بي تابِ آب
واي اگر فردا ، گهِ ماتم شود
تارِ مويي زين عزيزان کم شود
واي اگر «اکبر» سرش گردد جدا
واي اگر در خون شود خونِ خدا
اي سپيده! جلوه بعد از شب نکن
اي فلک! خون بر دل «زينب» نکن

اما سپيده عاشورا دميد ... و سواران عشق، يک به يک پاي به مسلخ نهادند...
و بالاخره مي رفت که تلخ ترين لحظات تاريخ فرا رسد ...
آري! عصر عاشورا شد ؛ و زمين کربلا غرق در نيزه و شمشير و جنازه. از سپاه کوچک حق چيزي باقي نمانده بود اما هزاران هزار گرگ گرسنه همچنان در لشگر شيطان منتظر طعمه بودند.
ديگر کسي براي حسين (ع ) باقي نبود. «حبيب» ، «زهير» ، «برير» ، «حر» و ديگر اصحاب به شهادت رسيده بودند. «اکبر» ، «قاسم» ، «عون» ، «جعفر » و بقيه جوانان بني هاشم ــ و حتي « اصغر شش ماهه » ــ نيز جان خود را فداي اسلام کرده بودند ؛ و «عباس» ، بي سر و دست، دور از خيمه ها به ديدار خداي خويش رفته بود.

حسين (ع) به اين سو و آن سو نظر افکند . در تمامي دشت پهناور ، حتي يک نفر نبود تا از او و حريم رسول خدا (ص) دفاع کند.

امام (ع) به خيمه گاه آمد تا با بانوان اهل بيت وداع کند. صحنه اي دلخراش و جانسوز بود. کودکان و دخترکان دور امام را گرفته بودند و نمي دانستند آخرين کلام را چگونه بگويند. «سکينه» دختر امام (ع) فرياد زد: «پدر جان ! آيا تن به مرگ دادي و دل بر رحيل نهادي؟» امام پاسخ داد: «چگونه تن به مرگ ندهد کسي که يار و ياوري ندارد؟» ، پس صداي به گريه بلند شد . امام آنان را ساکت کرد و به آنها وصيت نمود و سپس ودايع امامت و مواريث پيامبران را به علي بن الحسين السجاد (ع) که سخت بيمار بود سپرد و به سوي ميدان رهسپار شد.

امام (ع) با وجود تنهايي و تشنگي ، با هزاران هزار سپاهي دشمن جنگي دلاورانه کرد . گاه به ميمنه لشگر (سمت راست لشگر دشمن) حمله ميکرد و مي خواند :
الموت خير من رکوب العار
والعار اولي من دخول النار
يعني :
مرگ بهتر از پذيرفتن ننگ است
و ننگ سزاوارتر از آتش جهنم است .

سپس به ميسره لشگر (جناح چپ لشگر) حمله ميکرد و ميخواند :
انا الحسين بن علي
آليت ان لا انثني
احمي عيالات ابي
امضي علي دين النبي
يعني:
من حسين پسر علي هستم
که هيچگاه سازش نخواهم کرد
از حريم پدرم دفاع ميکنم
و بر طريقت پيامبر ره مي سپارم.

يکي از اهل کوفه روايت کرده است : «من نديدم کسي را که اينهمه دشمن بسيار بر او بتازد و فرزندان و يارانش کشته شده باشد اما اينگونه شجاع و پر جرأت باشد . مردان سپاه بر او ميتاختند اما او با شمشير بر آنان حمله ميکرد و لشکر را مانند گله بزي که شيري درنده در آن افتاده باشد پراکنده و تارو مار مي ساخت ، سپس به جاي خويش باز مي گشت و مي گفت : لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم .

در منابع تاريخي آورده اند که آن حضرت نزديک به 2000 نفر از سپاه يزيد را کشت ، تا اينکه عمر سعد بر لشکريانش فرياد کشيد : « واي بر شما ! آيا ميدانيد با چه کسي کارزار مي کنيد ؟ اين فرزند علي و پسر کشنده قهرمانان عرب است. دسته جمعي و از تمامي جهات بر او حمله کنيد » و به چهار هزار تير انداز سپاه دستور داد که از هر سوي بر امام (ع) تير ببارند ، و عده اي نيز با سنگ به حضرت حمله آوردند.

در برخي روايات آمده است که از شدت اصابت تير ، بدن امام مظلوم ، همانند بدن خارپشت شده بود ، و پس از شهادت ، بيش از 1000 زخم بر تن امام شمردند که 32 ضربه آن ، غير از زخم تير بود .

امام (ع) کشته و مجروح و خسته ، اندکي ايستاد تا نفسي تازه کند و دمي از خستگي جنگ بياسايد . در اين لحظه يکي از دشمنان سنگي زد که به پيشاني حضرت اصابت کرد و خون بر صورت وي جاري شد. امام خواست آن خون را پاک کند که تيري سه شاخه و زهر آلود بر سينه و قلب حضرت نشست . امام گفت : «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله» و سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : « خدايا تو مي داني اين قوم مردي را مي کشند که روي زمين پسر پيغمبري غير از او نيست».

به مرکز باز شد سلطان ابرار
که آسايد دمي از رزم و پيکار
فلک ، سنگي از دست دشمن
به پيشانيِ وجه اللهِ احسن
که گلگون گشت رويِ عشقِ سرمد
چو در روز احد ، روي محمد
به دامان کرامت خواست آن شاه
که خون از چهره بزدايد ، بناگاه
يکي الماس وش تيري ز لشگر
گرفت اندر دل شه جاي ، تا پر
که از پشتِ پناه اهل ايمان
عيان گرديد زهر آلود پيکان

آنگاه تير را گرفت و از پشت بيرون کشيد خون مانند ناودان بيرون جست، پس امام دست خود را از آن خون پر کرد و به سوي آسمان پاشيد . حاضران مي گويند حتي يک قطره از آن خون به زمين برنگشت و از آن لحظه، آسمان کربلا سرخ شد . سپس دوباره دست خود را از آن خون پر کرد و صورت و محاسن خويش را با آن آغشته نمود و فرمود: « جد خود رسول الله را اينچنين خضاب شده ديدار مي کنم و از دست اينان به او شکايت مي کنم».

عده اي از پياده نظام دشمن ، دور امام را گرفتند . يکي از آنان با شمشير به آن حضرت زد که بر اثر آن، کلاه امام دريده شد و تيغ به سر مبارک وي رسيد و خون روان گشت.

سپس «شمر» با عده اي از سپاهيان دشمن به سوي خيمه گاه حمله کردند. شمر خواست که آن خيمه ها را آتش زند ، امام (ع )سر برداشت و چون اين صحنه ديد بانگ برآورد و آن جمله تاريخي خويش را بر زبان آورد که : «واي برشما ! اگر دين نداريد و از روز رستاخيز نمي ترسيد ، لااقل در دنيا آزاده و جوانمرد باشيد» آنگاه خطاب به فرماندهان لشگر يزيد نهيب زد: « اهل و عيال مرا از دست سرکشان و بي خردان خود حفظ کنيد». «شبث» خود را به شمر رساند و با تندي او را از اين کار بر حذر داشت. شمر خجالت کشيد و به سپاهيانش دستور داد که از حرم دور شويد و به سوي خود حسين برويد که حريفي بزرگ و جوانمرد است.

در همين حين، «عبدالله» فرزند امام مجتبي(ع) که نوجواني نابالغ بود از خيمه ها بيرون دويد تا از عموي خويش دفاع کند ؛ اما وي نيز با وضعي دلخراش به شهادت رسيد ( و مصيبت آن در روضه شب پنجم گذشت ) .

سپاه دشمن به امام (ع) نزديک شد و دايره محاصره را بر وي که از شدت زخمها و هرم تشنگي، تاب و توان نداشت تنگ تر و تنگ تر کرد.

«زرعه بن شريک» به حضرت نزديک شد و شمشيري به دست چپ آن حضرت زد. سپس شخصي ديگر، از پشت، تيغ بر شانه امام (ع) وارد آورد که حضرت از شدت آن ضربت، با صورت بر خاک افتاد.

اين دو ملعون عقب نشستند ، در حاليکه امام افتان و خيزان بود ؛ گاه به مشقت از جاي برمي خاست ولي دوباره بر زمين مي افتاد ...

«سنان بن انس» بر امام حمله کرد و با نيزه خويش بر پشت امام زد ، آنقدر سخت که نوک نيزه از سينه حضرت بيرون آمد. امام در گودال قتلگاه افتاد و واپسين راز و نياز خود با خداي خويش را آغاز کرد. و هر چهخ مي گذشت زيباتر و برافروخته تر مي شد... يکي از راويان نوشته است: «به خدا قسم ، هيچ کشته به خون آغشته اي را نيکوتر و درخشنده روي تر از حسين نديدم. ما براي کشتن وي رفته بوديم ولي رخسار و زيبايي هيئت او ، انديشه قتل وي را از ياد من برد» .

دژخيمان ، همچون گرگان گرسنه ، دور امام حلقه زدند تا به خيال خود کار را تمام و حق را براي هميشه ذبح نمايند.

زينب (س) که ديگر صداي تکبير و "لاحول و لاقوه" ي امام را نمي شنيد فهميد که ماه فاطمه در محاق رفته است ؛ پس از خيمه ها بيرون دويد در حالي که شيون مي کشيد : «وا اخاه ، وا سيداه ، وا اهل بيتاه ! اي کاش آسمان بر زمين مي افتاد! اي کاش کوهها خرد و پراکنده بر دشت مي ريخت ...» و خود را به تلي (تپه اي) مشرف بر گودال رساند و آن صحنه دلخراش را مشاهده کرد.
وي با ديدن گرگاني که براي قتل امام در آنجا جمع شده بودند به «عمر سعد» نهيب زد: «واي بر تو اي عمر! آيا ابا عبدالله را مي کشند و تو نگاه مي کني؟» قطرات اشک عمر سعد بر گونه اش جاري شد اما پاسخي نداد و روي از زينب برگرداند . زينب (س ) فرياد زد : « واي بر شما ! آيا مسلماني ميان شما نيست؟» هيچکس جواب نگفت .

شمر بر سر يارانش فرياد کشيد:«چرا اين مرد را منتظر گذاشته ايد؟!» و خواست که يکي از آنان کار را تمام کند. «خولي بن يزيد» با شتاب از اسب فرود آمد تا سر مبارک آن حضرت را جدا کند ، اما تا به امام (ع) نزديک شد بر خود لرزيد و نتوانست. شمر گفت: «بازوي تو ناتوان باد! چرا مي لرزي؟» آنگاه خود تيغ به دست گرفت و به همراه سنان براي بريدن رأس مطهر امام (ع) رهسپار شد ...

زير خنجر بود ، اما ديده باز
اشک او بر گونه ، سرگرم نماز
اشک او مي شست خونِ گونه را
شرمگين مي کرد اين گردونه را
مست بود و اشک ديده ، باده اش
خاک گرم کربلا سجاده اش
در دل گودال کرد از بس سجود
شد ز فرط سجده چشمانش کبود
يک نفر «پهلو شکسته» در برش
کيست يارب اين ، به غير از مادرش؟
مادرش آمد و ليکن مضطر است
بر گلوي تشنه ي او خنجر است
خنجر از بس بوسه زد بر حنجرش
رفت تا گردون صداي مادرش

الا لعنة الله علي القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.


………

منابع اصلي:

1. سيد بن طاووس ؛ اللهوف في قتلي الطفوف ؛ قم: منشورات الرضي، 1364 .
2. شيخ عباس قمي ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقيق علامه ابوالحسن شعراني ؛ قم: انتشارات ذوي‌القربي، 1378 .
3. اشعار قرمزرنگ، زبان حال هستند و سنديت قطعي ندارند. (و برگرفته‌اند از جزوه آموزشي آداب مرثيه‌خواني با عنوان طنين عشق ؛ تهيه و تنظيم مرتضي وافي ؛ قم: انتشارات شفق، 1380).

ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: