۰

ماجرای غم انگیز کسب و کار دخترانی در تونل‌های زیرزمینی تهران

ماسک به صورت زده‌اند و مقعنه شان را پایین کشیده‌اند. تنها چشمانشان پیداست و همین چشم‌ها را نیز از مأموران مترو می‌دزدند. لابلای جمعیت خودشان را گم می‌کنند تا مأموران آن‌ها را نبینند.
کد خبر: ۱۸۰۸۶۵
۱۱:۲۰ - ۰۸ اسفند ۱۳۹۷
به گزارش «شیعه نیوز»، ماسک به صورت زده‌اند و مقعنه‌شان را پایین کشیده‌اند. تنها چشمانشان پیداست و همین چشم‌ها را نیز از مأموران مترو می‌دزدند. لابلای جمعیت خودشان را گم می‌کنند تا مأموران آن‌ها را نبینند.

با حرکت‌های سریع راننده وسایلشان روی زمین می‌ریزد. وسایلشان را جمع و پلاستیک‌های خاکی‌شان را تمیز می‌کنند و با صدا و لحنی که همرنگ دخترانگی‌شان نیست، جنس‌های خود را به آدم‌های خسته در حال عبور یا نشسته بر روی صندلی معرفی می‌کنند.

از کم بودن خریدارهاشان شکایت دارند و کافی است زمان کوتاهی در مترو با آن‌ها همراه شوید تا حق را به آن‌ها دهید. حوصله ندارند، خسته‌اند، ماسک هایشان را در نمی‌آورند، اما حرف می‌زنند حدود سن شان از ۱۸ تا ۳۰ سال است. برخی دانشجو هستند و برخی هم دانشگاه شان را تمام کرده‌اند.

برخی از آن‌ها ازدواج کرده‌اند و بچه دارند و برخی هم در مخارج خانه به پدر و مادرشان کمک می‌کنند و عده‌ای هم سرپرست خانواده محسوب می‌شوند.

پریسا ۲۳ ساله است و بافت سیاه موهایش از زیر شال قرمزش بیرون ریخته بود و وقتی کنارش رفتم، لبخند زد و با مهربانی به سوالهایم پاسخ داد: سه سال است در مترو کار می‌کند. ازدواج کرده است و یک دختر دارد. به گفته او ساعت کار در مترو انعطاف پذیر است و می‌تواند وقت بیشتری را با فرزندش صرف کند و، چون دلش برای دخترش تنگ می‌شود، کار در مترو را انتخاب کرده است.

پریسا شال‌های بافتنی می‌فروشد به جای اینکه در قطار شال بفروشد، داخل ایستگاه بساطش را پهن می‌کند. بین حرف‌هایمان مأمور سد معبر با صدایی بلند‌تر از حد معمول تذکر داد وسایلش را جمع کند. با شنیدن صدای مأمور مترو، پریسا مضطرب شد. پلاستیک‌های آبی سنگینش را بلند کرد و بی خداحافظی به سمت در مترو رفت.


انتهای راهرو زنی بساطش را بغل گرفته بود. نامش را پرسیدم. زهرا ۲۲ ساله است، اما ترکیب مانتوی بلند و روسری سیاه و نگاه خسته‌اش از سنی دیر و دور‌تر از بیست و دوسالگی حرف می‌زند. گفت: شش سال است در مترو کار می‌کند. او هم شبیه پریسا این کار را انتخاب کرده، چون ساعت کاری‌اش انعطاف پذیر است و می‌تواند زمان بیشتری راکنار فرزندش بماند.

فرزندش از بیماری مادرزادی رنج می‌برد، دختر بچه ۶ ساله‌ای که لب شکری به دنیا آمده و هر ماه باید هزینه‌هایی را صرف کلاس‌های گفتار درمانی دخترک و رفتن به مطب دکتر کند.

گفت که هم خودش و هم همسرش کار می‌کنند، اما باز هم نمی‌توانند از عهده مخارج مربوط به درمان فرزندشان بر بیایند، در بساطش همه چیز پیدا می‌شود گل‌های نرگس، چسب زخم، نخ دندان و پاکت نامه. درباره فروش اجناسش توضیح داد که خیلی فروش ندارد و نزدیک یک سال است که شرایط فروشش بدتر هم شده است.


در گوشه‌ای دیگر دختری خسته حال، گوشواره‌هایش را به میله مترو آویزان کرده بود. به جای تبلیغ جنس هایش سرش را به میله چسبانده و به مسافران نگاه می‌کرد. با او هم صحبت کردم و در پاسخ به من گفت: پنج سالی است که در مترو کار می‌کند. او هم ازدواج کرده است و بچه دارد. گفت که شکایتی ندارد و از کار راضی است و با همان چند دقیقه حرف زدن با او هم می‌توان فهمید رضایت او از کارش نه به دلیل راضی کننده بودن حرفه‌اش که به دلیل قناعت ذاتی خودش است.

ساعت حدود سه و نیم ظهر شد، چند نفرشان رفتند گوشه‌ای باهم ناهار بخورند، اما یکی از آنان خود را از دیگران جدا کرد و زیور آلاتش را بغل گرفت و به سمت صندلی‌های طرف دیگر مترو رفت. سمتش که رفتم ماسکش را بالاتر برد و مقنعه‌اش را بیشتر به سمت پایین کشید. اسمش را که پرسیدم گفت که نمی‌خواهم اسمم را بگویم، اگر مرا بشناسی از خودم چیزی برایت نمی‌گویم.


گفتم قرار نیست کسی بشناسدش و می‌تواند اسم کوچکش را بگوید. با چشمان مرددی که خط چشم ماهرانه‌ای قابش کرده است، نگاهم کرد و گفت: مریم. واضح بود که راست نمی‌گوید. گفت که منتظر دوستش است. ۲۶ ساله دارد و ۳ سال است که تمام وقت در مترو کار می‌کند. لیسانس کامپیوتر دارد و مترو برایش امنیت شغلی دارد، شرایطی که در محیط کار سابقش وجود نداشت.

گفت که پدرش از کار افتاده و فراهم کردن هزینه‌های خانه در این سه سال بر عهده او بوده است. حال در این میان دوستش هم به ما ملحق شد، ۲۷ ساله دارد و ۶ ماه است که به پیشنهاد دختری که خودش را مریم معرفی کرد، در مترو مشغول به کار شده است. او هم لیسانس گرفته و از نبود امنیت شغلی در محیط سابق شغلی اش گلایه داشت و هر دو از درآمد کار ناراضی بودند.

در همان ایستگاه دخترکی را دیدم که «گُل سَر» و جوراب می‌فروخت. تازه ۱۹ سالش شده و دانشجوی رشته عمران است و برای کمک به خانواده‌اش کار می‌کند. مادرش را نشان داد که آن طرف مترو مشغول به کار است و گفت که باید کار کند و خودش بتواند هزینه‌های دانشگاهش را تأمین کند. تابستان‌ها از صبح تا شب کار می‌کند.


بین حرفهایمان زنی گُل سَرهایش را قیمت کرد و نخرید. گفت: زمانی که دانشگاه می‌رود باید کمتر کار کند، اما دلش نمی‌خواهد هزینه‌های دانشگاهش را به خانواده‌اش تحمیل کند. بلند شد با لبخند مهربانی که ملاحت چهره‌اش را دو چندان کرده بود، گفت که عجله دارد و باید برود، در این میان خداحافظی کرد و بین جمعیت گم شد مانند تمام دختران جوانی که پیش از او میان جمعیت گم شدند، مانند جوانی، نشاط چهره هاشان و زیبایی‌هایی که در شلوغی مترو پیش از آن که پیدا شود، گم شده است.
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: