۰

ديار آشنا / سفرنامه ای از عراق

فريد مدرسي
کد خبر: ۱۵۶۶۶
۰۰:۵۵ - ۱۳ دی ۱۳۸۸
سفري متفاوت با تمامي سفرها در پيش بود؛ از قم به كربلا و نجف. گويي مي‌خواستم به زادگاهم بروم يا در آنجا گمشده‌اي داشتم و در پي آن مي‌رفتم. دقيقا نمي‌دانم چرا از لحظه درخواست ويزا تا روزي كه عازم بودم، ذوق و شوقي داشتم كه تا به حال آن را تجربه نكرده بودم. سفر به عراق و قدم زدن در نجف و كربلا، اگرچه براي اولين بار بود، اما گويي تجربه دوباره به حساب مي‌آمد و تجديد خاطره بود. خاطراتي كه خود در آن سهمي نداشتم و خانواده مادري‌ام آن را از كودكي برايم لالايي كرده بودند.
 
پدر بزرگ مادرم سال‌ها در نجف زيسته بود و در مسجد هندي‌، جنب حرم امام علي(ع) امام جماعت بود و بزرگان نجف (آيات عظام نائيني، آقا سيدابوالحسن اصفهاني، سيدمحسن حكيم و...) به او اقتدا مي‌كردند. شيخ علي زاهدقمي، از دوستان و هم‌مباحثه‌اي‌هاي شيخ عباس قمي و شيخ حسنعلي نخودكي بود كه به زهد، بيش از فقاهتش شهره بود. پدربزرگم نيز در حال و هواي نجف پرورش يافته و با آقايان محشور بود كه پس از سال 1350 شمسي، در پي ماجراي اخراج ايرانيان توسط صدام حسين، به قم آمد. به هر حال عراق اگرچه وطنم نبود، اما برايم آشنا به نظر مي‌رسيد.

البته در كنار اين حس شخصي، حس يك شيعه ايراني نيز بر آن افزوده شده بود؛ زيارت حرم امام حسين(ع)، امام شهيدي كه مظلوميت و قيامش بيش از هزار سال است كه زنده است و در منابر و تريبون‌هاي ديني از آن ياد مي‌شود و گريه و عزاداري براي او و يارانش، جزو آداب روزانه ما شده است. شنيدن و خواندن صحنه جنايت يزيديان و غربت و مظلوميت خاندان بزرگ پيامبر اسلام(ص) ميان خيل جمعيتي كه خود را مسلمان مي‌ناميدند، حسي را در هر فردي؛ حتي غيرشيعي به وجود مي‌آورد تا به آن سرزمين سفر كند و تاريخ غم‌انگيزي را به نظاره بنشيند.

نجف، شهري كه حرم بزرگ امام اول شيعيان، علي بن ابي‌طالب(ع) در آنجاست، هم نمادي تاريخي است؛ تاريخ حوزه‌هاي علميه شيعي از زمان شيخ طوسي تا امروز. قدم به قدم اين شهر در خود خاطراتي از علما و مراجع بزرگ شيعي را نهان كرده است و از اين رو، شناخت روحانيت شيعه بدون آشنايي با نجف ناممكن و محال است. هر قدم كه در نجف بر مي‌داري، مي‌تواني رويدادي بزرگ از عالمي بزرگ را در آنجا بشنوي و صحنه‌اي سياسي يا چالشي فكري را به بحث بگذاري. نجف پديده‌اي استثنايي در تاريخ تشيع است كه تمامي تجربه فكري و اجتماعي شيعيان را نمايندگي مي‌كند. اينچنين شهري آنچنان جاذبه‌اي مي‌آفريند كه هر لحظه دوست ‌داري در آنجا باشي و بر سنگي بنشيني و بشنوي؛ چراكه تاريخ مكتوب اين ديار همچون قله كوه يخي است كه در آب است و ناگفته‌هايش بخش زيرين اين كوه به حساب مي‌آيد.

با اين حس و شور و علاقه بسيار به سوي مرز مهران حركت كرديم. در كنار مرز، تاكسي‌ها از ساعات اوليه بامداد در صف قرار مي‌گرفتند و اتوبوس‌هاي سازمان حج و زيارت در صفي ديگر. آنچه در اين هنگام آشفته‌ام كرد، اين بود كه مي‌گفتند: ايران اجازه سفر انفرادي به عراق را نمي‌دهد و از عبور ايرانيان جلوگيري مي‌كند. اقدامي كه در طول سفر بارها از سوي ايراني‌ها و عراقي‌ها با لحني اعتراض‌آميز روايت شد. آنان مي‌گفتند: ايران مي‌خواهد با انحصاري كردن سفر‌هاي جمعي به عراق، درآمدش را فقط نصيب سازمان حج و زيارت كند؛ وگرنه هيچ كشوري در دنيا چنين اقدامي را انجام نمي‌دهد. البته پيش از سفر، با توجه به محل تولد مادرم در نجف، توانسته بودم، ويزا بگيرم و اين مساله باعث مي‌شد تا آنچنان هراسي به دل راه ندهم. همين‌طور هم شد، ساعت 7 صبح، پاسپورت در دستان مامور قرار گرفت و نگاهي به من انداخت و به تاكسي اجازه داد تا از مرز رد شود. پس از زدن مهر خروج توسط ايران، با ماموران سازمان ملل روبرو شدم كه اغلب آنان، آمريكايي بودند و هويت افراد را چك مي‌كردند و گاهي از برخي عكس مي‌گرفتند. در ميان آنان چهره‌هاي ايراني ديده مي‌شد كه به راحتي فارسي صحبت مي‌كردند. پس از اجازه ورود، به كشوري پا گذاشتم كه در همان لحظات ابتدايي، از يك سو، سال‌ها عقب‌ماندگي و از ديگر سو، تلاش براي امنيت، سازندگي و آسايش را مي‌توان ديد؛ تضادهاي دو گانه از آثار دوران حكومت صدام حسين (جهنمي براي شيعيان عراقي) و شكل‌گيري دولت جديد (روزنه‌اي به سوي زندگي). راه‌ها هنوز بازسازي نشده است و از تابلوهاي راهنما خبري نيست. در دو طرف جاده‌اي كه به جنوب عراق ختم مي‌شد، خانه‌هايي بود كه از دور نقش و نگارهايي بر آن ديده مي‌شد كه جاي گلوله بود و نشاني بر دوران جنگ و تنگدستي. فقر همچون قبايي بر تن تمامي ساكنان آن منطقه پوشيده شده بود. فقر در دامان نخلستان‌هايي بروز كرده است كه ثروتي بزرگ براي عراق محسوب مي‌شود و مي‌تواند بخش اعظمي از خرماي دنيا را تامين كند. كشوري ثروتمند با منابع غني نفتي و كشاورزي كه ديكتاتور عراق آن را به ويرانه تبديل كرده است و هنوز با وجود گذشت سال‌ها آثار آن بر جاي مانده است.

در ميانه راه، ناگهان متوقف مي‌شويم. يكي، دو كيلومتر جلوتر ماشين‌هاي نظاميان آمريكايي ديده مي‌شود كه گويي خبر بمب‌گذاري به آنان مخابره شده بود و براي پاكسازي آمده بودند. ميان ما و نظاميان آمريكايي، ارتش عراق مستقر بود و با بلندگو سفارش‌هاي لازم را به مردم مي‌داد. پس از ربع ساعت، با اعلام اجازه حركت، به راهمان ادامه داديم. مردم عراق به اين وضعيت عادت داشتند و براي حفظ «امنيت» حاضر بودند تا مشقت‌هاي آن را تحمل كنند. آنان با نظاميان آمريكايي انسي نداشتند و به عنوان «شر لازم» به آنان مي‌نگريستند. ماشين‌هاي غول‌آساي آمريكايي كه سرنشين‌هاي آن همچون آدم‌هاي آهني بودند، با فاصله‌اي حساب‌شده از كنار ساير اتومبيل‌ها مي‌گذشتند تا به پادگان‌هاي خود بازگردند.

كم كم به محبوب‌ترين شهر شيعيان نزديك مي‌شديم و تابلو‌هاي حزب‌هاي شيعي (حزب الدعوه الاسلامي و مجلس الاعلاي اسلامي) به خير مقدم آمده بودند و تصوير چهره‌هايي همچون آقايان محمدباقر صدر، محمد صدر، مقتدا صدر و محمدباقر حكيم هم ديده‌ مي‌شد؛ البته تصوير آيت‌الله سيستاني هم ميان آنان بود، اما بسيار كمتر از سايرين. هنوز به كربلا نرسيده بوديم، ترافيكي از دور ديده مي‌شد كه همچون عوارضي اتوبان قم-تهران به نظر مي‌رسيد. همه اتومبيل‌ها در چند خط پشت هم صف كشيده و مردم در حال پياده شدن بودند. اينجا عوارض نمي‌گرفتند، بلكه مردم بازرسي بدني مي‌شدند و ماشين‌ها بدون مسافر از كنار ماموراني مي‌گذشتند كه در دستانشان وسيله‌اي سياه‌رنگ و كوچك (به اندازه يك كلت كمري) بود. اين وسيله به مواد منفجره حساس بود و وجود آن را تشخيص مي‌داد كه در آن صورت اتومبيل مورد تفتيش قرار مي‌گرفت. شايد دو بار يا سه بار در مسير حركت از اين «عوارضي‌‌هاي امنيتي» گذشتيم. در طول مسير زنان و مرداني را مي‌ديدم كه تنهايي يا به صورت جمعي پياده به سمت كربلا مي‌رفتند. آن روز پنجشنبه بود و روز زيارت امام‌حسين(ع) و اين مساله به كرات ديده مي‌شد.

جاده و خيابان‌هاي منتهي به شهر كربلا بسيار نامناسب و ناهموار بود. در پيچ و خم جاده نگاهم به جلوي ماشين دوخته شده بود تا زودتر گنبد حرم امام حسين(ع) را ببينم؛ گنبدي كه بر آن پرچم سرخ رنگ به اهتزاز در آمده بود و آرزوي هر شيعه اين بود تا آن را بنگرد. مي‌خواستم براي اولين بار به گنبدي نگاه بيندازم كه از طفوليت از آن و صاحبش شنيده بودم و كنجكاو بودم تا ميان شنيده‌ها و آنچه مي‌ديدم، مقايسه كنم. گنبد حرم آنچنان با چشمانم آشنا بود كه گويا سال‌ها در كنار آن زيسته‌ام. گنبد طلا را از دور مي‌ديدم كه در دو طرف مسير نگاهم خرابي‌هاي شهر و سيم‌هاي در هم تنيده برق بود و صاحبان ارابه‌هاي چوبي به دنبال اثاثيه‌هاي مسافران بودند تا با وجود منع عبور و مرور اتومبيل در اطراف حرم كسب درآمدي كنند. شهر آنچنان تميز و پاكيزه نبود؛ اگرچه آنهايي كه سال‌هاي اول سرنگوني صدام آمده بودند، امروز احساس خوشايندي داشتند و از وضعيت كنوني تعريف مي‌كردند.

اگرچه مغازه‌ها و مردم جلوي چشمم مانور مي‌دادند، اما همچنان صحراي كربلا ميان ساختمان‌هاي امروزي ديده مي‌شد؛ شط علقمه، خيمه‌گاه، تل زينبيه و... . با شوق و شرمندگي از باب القبله وارد حرم حسيني شدم. از يك سو جاذبه‌اي تو را به سوي ضريح مي‌خواند و از ديگر سو، نمي‌دانستي چگونه و با چه آدابي پاي خود را بر روي زميني بگذاري كه خون پاك‌ترين انسان‌ها در اوج مظلوميت و غربت بر آن ريخته شده بود. هركس با ظاهر و لحني خاص از كنارت مي‌گذشت و در و ديوار را مي‌بوسيد. همه يك شكل نيستند و قيافه‌هايي متفاوت دارند. پسري جوان كه كت و شلوار پوشيده و كروات زده است، اشك مي‌ريزد و مردي عرب عقال را از سر بر مي‌دارد و بر پاي درگاه حرم بوسه مي‌زند. لبخند و اشك با هم آميخته شده بود؛ لبخند براي آمدن به حرم حسين(ع) و اشك براي مظلوميت او. در اين ميان، هر كس با شيوه خاص خود روبروي ضريح مي‌ايستد، زيارتنامه مي‌خواند، درد دل مي‌كند، اشك مي‌ريزد، ضجه مي‌زند، دعا مي‌كند و برگردش مي‌گردد. ضريح شش‌گوشه حرف‌هايت را مي‌شنيد و با تو سخن مي‌گفت؛ شنيدن و سخن‌ گفتني كه ويژه بود. اينجا جدا از دنياي كنوني است و گويي ديگر دنيا را نمي‌بيني و فقط در درياي حرم شنا مي‌كني. لحظه جدايي از حرم با مكث‌هايي همراه است و پاهايت به هم قفل مي‌شود. اما رفتن از اين حرم و رسيدن به حرم ديگري در پيش است. بين الحرمين را مقابلت مي‌بيني كه همچون خطي دو برادر را به هم پيوند مي‌زند و نشانه‌اي از دوگانه بزرگي و جوانمردي است؛ مظلوميت و شجاعت، حريت و مروت. حرم حضرت عباس(ع) براي عرب‌ها همچون حرم يك قوم وخويش نزديك است. لحن سخن گفتن‌شان با او همچون امام حسين(ع) نيست. آنان با عباس از هر جايي سخن مي‌گويند. گاهي براي كوچك‌ترين مشكلشان، خاضعانه و گاهي طلبكارانه از او مي‌خواهند كه آن را حل كند. در حرم او، با صميميت و خودماني سخن گفتن رواج دارد.

كربلا تا چند سال پيش، بزرگترين نماد خفقان حكومت وقت بود؛ نه تنها عزاداري جمعي بلكه زيارت فردي حرم تحت نظارت استخبارات (نيروهاي امنيتي) صدام حسين بود. اشك‌ ريختن هم در زندان بود؛ رخدادي كه شايد براي آنان كه آنجا نبودند، محسوس نيست.

پس از زيارت دو حرم، حوزه علميه كربلا هم ديدن داشت. حوزه‌اي كه همواره متفاوت از نجف بود و گاهي هم چالش‌هايي ميان آن دو ديده مي‌شد. يكي از بزرگترين مدارس علميه كربلا، مدرسه «ابن‌فهد حلي» بود كه تحت نظارت عاليه آيت‌الله سيدصادق شيرازي كه اكنون در قم اقامت دارد، است. تصاوير مرحوم آيت‌الله سيدمحمد شيرازي و ديگر روحانيون خاندان شيرازي بر فراز آن ديده مي‌شود. در اين مدرسه علاوه بر تدريس علوم رايج حوزوي، مباحث اعتقادي هم تدريس مي‌شود. گويا در كربلا پنج مدرسه علميه به تربيت طلاب مشغول هستند. ديگر شخصيت مطرح اين شهر، آيت‌الله سيدمحمدتقي مدرسي است كه در آن موقع در حج بود.

فضاي شهر اگرچه مذهبي بود، اما آنچنان در حوزه كتاب و نشريات محدوديتي وجود نداشت. در نزديكي حوزه علميه ابن فهد حلي كتاب‌فروشي‌اي بود كه كتاب‌هايي در نقد روحانيت و آثاري از نويسندگان غيرمذهبي داشت. صاحب آن نيز آنچنان دلبستگي به روحانيت نداشت و بدون هيچ سانسور و هراسي نظراتش مطرح مي‌كرد. كمي آن طرف‌تر هم كتاب‌فروشي ديگري بود كه مجلات و نشريات عراق و برخي كشورهاي عربي را مي‌فروخت؛ نشرياتي كه اصلا ظواهر مذهبي را رعايت نكرده بودند.

كربلايي‌ها بهتر از ساير شهرهاي عراق فارسي صحبت مي‌كنند و تعصب آنچناني هم به زبان عربي ندارند. كاسب‌هاي اين شهر مي‌توانند به راحتي با ايراني‌‌ها بر سر قيمت و نوع اجناس بحث كنند و زائران فارسي‌زبان احساس غربت نمي‌كنند.
مسير كربلا تا نجف، صحنه‌اي ثابت از مراسم‌هاي عزاداري اربعين حسيني است كه مردم با پاي پياده به سوي كربلا مي‌آيند. قدم به قدم اين مسير 60، 70 كيلومتري تابلوهاي هيات‌هاي متنوع مذهبي ديده مي‌شود. اين هيات‌ها كه به آن «موكب» مي‌گويند، با هزينه مردم برپا مي‌شود و در روز اربعين به جمعيت ميليوني عزادارن غذا، چاي، شربت و.. مي‌دهند. در منازل در طول مسير به روي عزاداران باز است و بدون هيچ تعارفي فضا را براي استراحت آنان مهيا مي‌كنند. حسين‌ بن علي(ع) عضوي از هر خانواده است و روز و شب آنان با اعياد و سوگواري‌هاي مذهبي عجين شده است. مراسم‌هايي كه سال‌ها ممنوع بود و برگزاري دوباره آن به رويايي دست نيافتني مبدل شده بود. اما امروز با همه فشارهاي دوران صدام، اين مراسم‌ها زنده است و بدون كمك‌هاي دولتي اداره مي‌شود و مردم خودشان هزينه آن را تامين مي‌كنند.

ورودي نجف، همچون كربلا پليس عراق مستقر است و بارديگر بايد تحت بازرسي بدني قرار گرفت. بازرسي‌‌هاي چندباره در خارج و داخل كربلا و نجف اگرچه خسته‌كننده است، اما بزرگترين خواسته مردم عراق را به دنبال دارد؛ «امنيت» و آنان و زائران با آن كنار مي‌آيند. البته نوع برخورد ماموران هم اين مساله را سهل مي‌كند؛ چراكه ادبيات و نحوه بازرسي آنان بسيار محترمانه و با معذرت‌خواهي‌ همراه است.

به نجف كه مي‌رسي؛ فكر مي‌كني همه را مي‌شناسي. موطن شيعيان را اين شهر مي‌داني و سايه بزرگ امام و مقتداي آنان كه نماد عدالت و حكمراني اخلاق است، بر فراز اين شهر حس مي‌‌شود. حرم حضرت علي(ع) در وسط شهر قرار گرفته است و تمامي راه‌ها به آنجا منتهي مي‌شود. روزي به نجف وارد شدم كه شب عيد غدير بود و حال و هواي شادي و پايكوبي در كوچه و خيابان‌هاي شهر مشهود بود. در اين شهر، همانطور كه مراسم‌هاي عزاداري با رنگ و لعابي وصف‌ناپذير برگزار مي‌شود، اعياد هم اينچنين است. ترانه‌هاي مذهبي از بلندگوها پخش مي‌شد و چادرهايي برپا شده بود و به مردم چاي، قهوه و.. مي‌دادند. در اين ميان، هياتي نظرم را به خود جلب كرد كه در كنار پخش قهوه تصاوير بزرگ مقتدا صدر و پدرش آيت‌الله سيدمحمد صدر را بر فراز آن محل نصب كرده بودند. اگرچه در اين شهر بزرگ عالم ديني كه بسيار هم محبوب به نظر مي‌رسيد، آيت‌الله سيستاني است، اما تصاويرش آنچنان در نجف به چشم نمي‌آيد و فقط حاميان مقتدا صدر به نصب عكس او و پدرش علاقه دارند. حتي در همان شب، دو جوان حامي مقتدا را ديدم كه در كنار حرم، جمعيتي را در گرد خود جمع كرده بودند و در كنار خواندن شعرهاي مذهبي به مناسبت عيد غدير، به تمجيد از مقتدا صدر مي‌پرداختند و آمريكايي‌ها را دشنام مي‌دادند و به مخالفان مقتدا نفرين مي‌كردند. همچنين نرسيده به «شارع المدينه»، حوالي «جديده» و نيز در وادي‌السلام (قبرستان نجف) دو نوارفروش بودند كه عكس‌هاي صدر را نصب كرده بودند. در آن چند روز متوجه شدم كه مقتدا ميان عوام جايگاهي دارد و آنان سعي مي‌كنند در هر مراسمي با نصب عكس‌هاي «مقتدايشان» اين مساله را به رخ بكشند.

به هر حال، صحنه‌هاي جشن عيد غدير بسيار برايم تازگي داشت؛ چراكه برخلاف فضاي ايران آنان رقصيدن و پايكوبي را مذموم نمي‌دانستند و ترانه‌سرا مي‌خواند و جوانان مي‌رقصيدند. اين اتفاق كه برايم شگفت‌انگيز بود، در مقابل حرم حضرت علي(ع) و روبروي كوچه محل سكونت آيت‌الله سيستاني رخ مي‌داد.

به حرم امام علي(ع) كه وارد مي‌شدي؛ حس غروري وصف‌ناپذير به سراغت مي‌آمد كه گويي در آغوش پدرت قرار گرفته‌اي؛ پدري كه براي امروز و ديروز نيست، بلكه پدري به وسعت تاريخ است و در زمان و مكان جاي نمي‌گيرد. همه در آن شب و فردايش به حرم آمده بودند تا بار ديگر با اميرالمومنين(ع) بيعت كنند و اين روز را به او تبريك بگويند. كف‌زدن‌هاي ممتد و جمعيت صدها هزار نفري كه وارد حرم مي‌شدند، نمادي از بزرگداشت و زنده نگاه‌داشتن مذهبي بود كه سال‌هاي سال جريان‌هايي به دنبال حذف آن بودند، اما همچنان زنده بود و روح تك تك شيعيان در يك روح منسجم و يگانه تبلور يافته بود. اگرچه ظاهر، زبان‌ و افكارشان با يكديگر متفاوت بود، اما هويتي يكسان داشتند. «شيعه ناب» را آنجا مي‌توانستي ببيني؛ همه فقط به زيارت علي(ع) آمده بودند و به درگاه او بوسه مي‌زدند.

اگرچه نجف، بزرگ حوزه علميه شيعه محسوب مي‌شود و روحانيت در آن سكونت هزار ساله دارد، اما سايه تشيع و امام آنان بسيار بزرگتر از روحانيت شيعي است. اگرچه بزرگ فقهاي شيعي بودند و هستند، اما آنان همگي زير سايه علوي ديده مي‌شوند و هيچگاه در عرض آن تعريف نمي‌شوند.

روحانيت نجف بسيار ساده هستند؛ موهاي تراشيده بدون ساعت‌هاي مچي و در منازلشان از امكانات رفاهي آنچناني خبري نيست. آنان در روزهاي درسي فقط به تدريس و تحصيل مي‌پردازند و حتي پذيراي مهمان نيستند. اگرچه فلسفه هم در نجف تدريس مي‌شود، اما آنچنان رونقي ندارد؛ فقه و اصول حرف اول و آخر را مي‌زند. مباحث جديد هم هنوز به اين حوزه راه نيافته است؛ اگرچه مانعي هم بر سر راه‌يافتن اين موضوعات ديده نمي‌شود. از ساختمان‌ها و موسسات حوزوي هم خبري نيست. فقط مدارس علميه هستند كه سه دسته‌اند: دسته اول مدارس قديمي كه فقط براي سكونت طلاب هستند؛ چراكه نظام آموزشي غالب بر حوزه نجف همچون قم نيست و برنامه ثابت بر آن حكمفرما نيست و طلبه‌ها خودشان اساتيدشان را انتخاب مي‌كنند؛ همچون مدرسه سيد، مدرسه آخوند و... دسته ديگر مدارس، مدارسي است كه به تازگي توسط روحانيون ارشدي پايه‌گذاري شده است كه سال‌ها در دوران صدام در ايران بودند. اين مدارس تا حدودي شبيه نظام آموزشي حوزه قم اداره مي‌شوند. دسته سوم، مدارسي است كه توسط مقتدا صدر پي‌ريزي شده است و نگرش‌هاي انقلابي بر طلبه‌هاي اين مدارس حاكم است.
دفاتر و بيوت مراجع چهارگانه نجف (آيات عظام سيدعلي سيستاني، شيخ اسحاق فياض، سيدمحمدسعيد حكيم و شيخ بشير نجفي) همچون روحانيون اين ديار ساده است و عريض و طويل نيست. اگرچه نظارت امنيتي شديدي بر اين دفاتر حكفرماست، اما اين مساله دررفتار آنان تاثير نگذاشته و وقتي با آنان سخن مي‌گويي، گويي در حد و اندازه تو هستند و ادبياتشان و گفتارشان متناسب با طرف مقابل عرضه مي‌شود. با بازرسي بدني شديدي وارد دفتر آيت‌الله سيستاني شدم. در محوطه اصلي دفتر، هيچ عكسي از آيت‌الله ديده نمي‌شد و چهار طرف آن محوطه را نيمكت‌هايي كه به زبان محلي به آن «كرويت» مي‌گويند، گذاشته بودند تا متقاضيان ديدار با ايشان روي آن بنشينند. در ميان حاضرين مليت‌هاي متفاوتي ديده مي‌شد. اغلب آنان، در آن روز از كشورهاي حوزه خليج فارس آمده بودند كه به صورت جمعي وارد اتاق آيت‌الله مي‌شدند. پس از آنان نوبت ما شد. پسر آيت‌الله – آقاسيد محمدرضا- صدا زد. آرام آرام به سمت در ورودي رفتم تا ببينم مردي كه دنيا او را نگاه مي‌كند و نظراتش اگرچه به ندرت منتشر مي‌شود، اما تاثيرگذار است، چگونه شخصيتي است؟! وارد اتاق نسبتا بزرگي شدم كه آيت‌الله سيستاني در گوشه سمت راست آن، در كنج نشسته بودند و جايگاهشان فقط با يك پشتي متمايز با ديگر قسمت‌هاي اتاق به نظر مي‌رسيد. دستانشان را بر روي پاهايشان گذاشته و دو زانو نشسته بودند. به سويشان گام برداشتم و خواستم با فاصله بنشينم تا محترمانه‌تر باشد، اما ايشان گفتند: بفرماييد جلوتر. به نزديكي‌اش كه رسيدم ناگهان در نهايت تعجب ديدم كه به احترام، نيم‌خيز شدند و احوال‌پرسي كردند. در كنارشان، فقط يك روحاني نشسته بود و هيچ‌ فرد ديگري نبود. با توجه به اينكه آن روز، روز شلوغي براي دفتر بود، سريع خود را معرفي كردم و از فعاليت‌هايم گفتم كه ايشان دعا كردند و گفتند: شما بهتر وضعيت ايران را مي‌شناسيد. با لرزشي در صدا و نگراني خاصي ادامه دادند: اميدوارم مهرباني، محبت و يگانگي بر ايران حاكم شود. خيلي شيرين سخن مي‌گفتند و اگرچه كلمات را سريع ادا مي‌كردند، اما گاهي مكثي هم مي‌كردند. ايشان و فرزندشان اگرچه سال‌ها در نجف بودند و به زبان عربي تكلم مي‌كردند، اما بدون اندك لهجه‌اي فارسي حرف مي‌زدند. اين مساله و اشاراتشان به ايران، از علاقه‌اي شديد به موطنشان خبر مي‌داد. اگرچه تقدير، ايشان را بزرگ رهبر تاثيرگذار مذهبي در عراق قرار داده بود، اما مقلدان حاضر در بيت نشاني از گستره نفوذ جغرافيايي وسيع آيت‌الله ميان شيعيان داشت.

از بيت آيت‌الله سيدعلي سيستاني به دفتر آيت‌الله شيخ اسحاق فياض رفتم؛ از دفتر مرجعي ايراني‌الاصل به دفتر مرجعي افغاني‌الاصل. پيش از ديدار با آيت‌الله فياض، با حاج‌آقا مهدوي، مسول دفتر ايشان گپ‌ زدم و درباره آيت‌الله از او پرسيدم. آنچه بيش از همه برايم جالب بود، اين بود كه ايشان با توسعه دفاترش در ساير بلاد و كشورها مخالفت كرده و گفته بود: مقلدهايم زياد نيستند، نمي‌خواهم با سهم امام اين دفاتر به قهوه‌خانه تبديل شود و فقط محل گعده باشد. وارد اتاق آيت‌الله شدم كه اتاقي نسبتا كوچك بود و ميزي كوتاه در كنار ايشان قرار داشت. ايشان در پاسخ به سوالاتم انتقادي عليه حوزه علميه قم مطرح كرد و به نحوه بودجه آن اشكال كرد. اگرچه خود مرجع تقليدي بود، اما آنچنان به بزرگي از آيت‌الله سيستاني ياد كرد. از آنجا به دفاتر حضرات آيات حكيم و بشير نجفي رفتم كه همچون قبل با بازرسي بدني وارد اين دفاتر شدم. زمان ديدار با آيت‌الله حكيم 11 و نيم صبح بود كه پس از اندك زماني انتظار، به صورت جمعي، همراه با سايرين وارد اتاق آيت‌الله شدم. اگرچه آقاي حكيم عرب زبان بود، اما تاحدودي مي‌توانست فارسي صحبت كند. يادي از پدربزرگ مادرم كرد و از ارادت مرحوم آيت‌الله سيدمحسن حكيم به او گفت. از فعاليت‌هايم گفتم و زمان اندك، اجازه پرسش و پاسخ را نداد. آيت‌الله بشيرنجفي هم ديگر مرجع تقليد در نجف بود كه اصالتا پاكستاني است. او در حالي در اتاقي بسيار كوچك نشسته بود كه اطرافش را جمعي از جوانان پركرده بودند. آيت‌الله در هنگام ترك دفتر، سنگ درّي هديه داد.

در حين گشت و گذار در نجف، به مدرسه سيد، آخوند و چند مدرسه ديگر سر زدم و در نهايت به منزل علامه اميني، صاحب الغدير رفتم. پيكرش هم در آن خانه مدفون بود و در كنار منزلش كتابخانه مشهور او قرار داشت. فرزندش در كنار قبر پدر نشسته بود و اندكي با ما سخن گفت. او از اينكه منزلي را به دروغ در آذربايجان، منزل علامه اميني عنوان كردند و مي‌خواهند آن را بازسازي كنند، گلايه داشت و اين منزل را منزل پدري علامه ندانست و تكذيب كرد. منزل آيت‌الله خويي، ديگر خانه‌اي بود كه دوست داشتم آن را ببينم. خانه‌اي كه سال‌ها كانون توجه خاص و عام بود. اما اكنون سوت و كور است و صبح‌ها حوالي ساعت 11، مدتي محل نشست و برخاست تعدادي از افراد است. در خانه آيت‌الله با نوه ايشان (آقاسيد محسن خويي) آشنا شديم. او برايمان خاطراتي را از پدربزرگش نقل كرد و از دوراني سخن مي‌گفت كه رژيم صدام حسين مي‌خواست او بيانيه‌هايي منتشر كند، اما آيت‌الله زير بار نمي‌رفت. سيدمحسن با رنجشي خاص از آن دوران سخن مي‌گفت كه در ايران هم به آيت‌الله توهين مي‌كردند. او شرايط سخت آقاي خويي را مي‌گفت كه برايم قابل تجسم نبود.
ديگر منزلي كه دوست داشتم، به آنجا بروم، منزل امام خميني در دوران تبعيد در نجف بود. اما حيف كه جز ويرانه‌اي در حال بازسازي، از آن به جاي نمانده بود. نگاهي به داخل ساختمان انداختم و با تعجب عكس «محمود احمدي‌نژاد» را كنار تصوير امام و رهبري ديدم. از آنجا هم سري به خانه مرحوم آيت‌الله سيدعبدالهادي شيرازي زدم. منزلي كوچك كه هنوز كتاب‌هاي آيت‌الله در بيروني و حياط به يادگار باقي مانده است. عكس قديمي ايشان هم در گوشه حياط ديده مي‌شد.

در يك طرف نجف، قبرستاني بزرگ به نام «وادي السلام» است. در يك لحظه، چند مرده را پس از طواف در حرم، براي دفن به آنجا مي‌آورند. بخش اعظم آنان از كشورهاي ديگر به اين قبرستان آورده مي‌شوند و حاملان تابوت و نمازگزار بر پيكر اموات، شغلي ثابت به حساب مي‌آيد. آنان مرده را در سرداب‌ها و قبرهايي آماده قرار مي‌دهند. در سمت راست ابتداي اين قبرستان مرقد دو پيامبر؛ هود(ع) و صالح(ع) است و اندكي جلوتر مقبره مرحوم آيت‌الله سيدعلي قاضي، بزرگ اخلاقي نجف.

از نجف تا كوفه شايد بيشتر از 20 دقيقه‌اي طول نكشيد. به كوفه كه رسيديم، ديوارهاي بزرگ مسجد مشهور و پرهيبتش به استقبال چشمانمان آمد. اما گويي اين منطقه كاملا در اختيار حاميان مقتدا صدر بود؛ چراكه بر در و ديوار بيرون مسجد عكس‌هايش بارديگر رخ‌نمايي مي‌كرد. مي‌گفتند: او اين مسجد را بازسازي كرده است. مسجد كوفه كه داري مقامات معنوي مختلفي است، را تغيير داده بود. صحن مسجد كه درگذشته از شن پر شده بود، امروز سنگ به جاي آن گذاشته‌اند و حال و هواي اين مسجد و سادگي آن را دگرگون كرده بودند. آنچه بيش از همه انسان را به عمق تاريخ مي‌برد، يادآوري لحظه‌اي بود كه ابن ملجم شمشير را بلند كرده بود تا بر فرق عدالت و آگاهي بزند. آن لحظه در محراب مسجد كوفه مجسم مي‌شد؛ محرابي كه جايگاهي ويژه‌اي داشت و زائران كنار آن مي‌ايستادند و مي‌گريستند. در كنار اين مسجد، خانه‌اي ‌است كه از آن به عنوان خانه امام علي(ع) ياد مي‌شود.

پس از زيارت مسجد كوفه، به مسجد سهله رفتيم؛ مسجدي كه منسوب به امام زمان(عج) است. البته مقامات ديگري هم دارد. اين مسجد در آن موقع در حال بازسازي از سوي آيت‌الله سيدمحمدسعيد حكيم بود.

پس از نجف و كوفه بارديگر به كربلا بازگشتيم تا روزهاي آخر آنجا باشيم. شب آخر، شب دلگيري بود؛ شبي كه بغض گلويت را مي‌فشرد و دلت به رفتن راضي نمي‌شد. باران صحن حرمين را خيس كرده بود و نور گنبدها روي زمين بين الحرمين منعكس مي‌شد. يك قدم بر مي‌داشتي و نگاهي به عقب مي‌انداختي؛ چند بار اين رفتار تكرار شد. چادرهاي محرم در حال بر پا شدن بود و تو بايد مي‌رفتي. روح محرم قبل از محرم به كربلا آمده بود. هيات‌هاي مذهبي در گوشه‌هاي شهر به تمرين مي‌پرداختند و طبل‌ها را مي‌نواختند و شيپورها آهنگ عزا مي‌زدند. ناگهان شهر رنگ عوض كرده و لباس‌هاي مشكي در مغازه‌ها براي فروش آويزان شده بود. سر را بر ضريح مي‌كشي و زيارت‌نامه مي‌خواني. عباس(ع) را در يك سو نظاره مي‌كني و حسين(ع) را در ديگر سو. در اين هنگام در جاده مه‌گرفته كربلا-مهران قرار مي‌گيري و از او مي‌خواهي كه دوباره بازگردي.
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر: