۱
يا صاحب الزمان

ترسم كه بيايي و من آن روز نباشم

کد خبر: ۳۷۵۳۳
۱۹:۰۵ - ۱۴ تير ۱۳۹۱
SHIA-NEWS.COM شیعه نیوز :
 
قدیم ترها ... در روزگار کودکی ام ...

روزهای آمدنت رنگ و بوی دیگری داشت ...

شادی و سرور در قلب کوچکم موج میزد !

برای رسیدن شب میلادت لحظه شماری می کردم ...

همان شبی که کوچه لبریز از عطر گل یاس می شد

و نور چراغهای رنگارنگ ، که برای استقبال از تو ، کوچه را آراسته بودند ، چشم نوازی می کرد ...

اهل محل همه در تکاپوی آمدنت غرق بودند ...

پدر ، گلدان های یاس و رازقی کنار باغچه ها و لب حوض را به کوچه می آورد

و درست وسط کوچه ، کنار جوی آب ،

آنها را به صف میکشید تا قدومت را گلباران کنند ...

مرد همسایه ، تختی کنار درب منزلش گذاشته بود ،

بساط شیرینی و شربت و گلاب و اسفند را روی آن مهیا کرده بود ...

بوی اسفند که با عطر شیرینی و گلاب آمیخته می شد ،

خوشبوتر از هر زمان دیگری بنظر می رسید !

برادر ، کنار در ، صندلی می گذاشت و ضبط صوت را روی آن ...

و چند لحظه بعد نغمه خوش اما حزینی که بر پلک های رهگذران شبنم اشک مینشاند ،

به گوش میرسید :

ای گل نرگس زغمت ، همه شب گریه کنم تا سحر

ای که غبار قدمت ، همه را روز فَرَج تاج سر

زنده شود جان و دل از یاد تو یابن الحسن

لیله قدرم شب میلاد تو یابن الحسن

...

و من با تمام کم سن و سالی ام عاشق این صوت حزین بودم !

آن شب مادر ، بیش از همیشه بر سجاده می نشست ...

مفاتیح بر دست ، کمیل می خواند و عاشورا و ...

و گاه با گوشه چادر نمازِ سفیدش ، اشکهایش را از دید ما پنهان می کرد !

و چه لحظه پرهیجانی بود برایمان بازگشت پدر از مسجد !!!

هنوز لباس رسمی بر تن داشت که دست میکرد به جیب بغل

و قرآن جیبی کوچکش را در می آورد و ...

با لبخندی از سر مهر ، نگاه نافذش را به چهره معصوم و پر از خواهشم می دوخت

و در حالی که اسکناس نو را از لای قرآن درمی آورد و با حالتی خاص تکان می داد ،

با صدای دلنشینش می گفت :

"بابا جان ، بسم الله "

و از من شروع می کرد عیدی دادن را ... از کوچکترین فرزندش ...

تا شهد شیرین آمدنت در عمق جانم ریشه کند !

و من مشتاقانه پیش می رفتم و با شور و شعف و در نهایت ادب ،

دست پدر را می بوسیدم

و پدر پیشانی مرا ...

.

.

.

اما ... این سالها ... روز آمدنت برایم غریب است !!!

چراغها کم نور شده اند ! کوچه ها بی چراغ ! آخر برق گران شده است !!!

شکلات ها تلخ ! شیرینی ها کم عطر و کم شیرینی ! چرا که همه رژیم گرفته اند !!!

خیلی نمی شود از آمدنت با اهل محل صحبت کرد!

زیرا تمام کاسه کوزه هایشان را سر تو می شکنند!!!

آنها که با عشق ، از تو می گفتند و برایت کوچه را گل افشانی می کردند ،

به خواب رفته اند !!!

دیگر پدر نیست ...

گلدان های یاس و رازقی هم خشکیده اند ...

ضبط صوت ها از خانه ها برچیده شده اند !

دیگر کسی نوار " گل نرگس " را ندارد ...

سیستم های کامپیوتری همه هنگ کرده اند ! برای آمدنت موزیک پخش می کنند !!!

ترانه هایی که فقط دلت را خون می کند !

این سالها قد مادر خمیده شده ...

دیگر توان نشستن طولانی بر سجاده را ندارد ...

روی تختش می نشیند و مفاتیح بر دست می گیرد

و با چشمانی که از گریه های فراق کم سو شده اند ، کمیل می خواند ...

مادر دیگر نمی تواند اشک هایش را از ما پنهان کند !!!

او ، این سال ها ، شب آمدنت ضجه می زند ...

قرآنِ پدر ، بی اسکناس ، روی طاقچه است !

نه از نگاه نافذ او خبری هست و نه از چهره معصومِ من اثری !!!

آن چهره معصومِ کودکانه ، طیِ تمام سال های بی تو بودن ،

از کثرت گناه مکدّر و مشوّش شده است !

و من ، این سالها ، بعد از پدر ،

به دنبال دستان پر مهر و پدرانه تو می گردم تا بوسه بارانشان کنم اما ...

دیگر کسی پیشانی ام را نمی بوسد !!!

.

.

.

من این روزها ، بیش از هر زمان دیگری نگرانم !!!

علی رغم همه حرف های مردم ، من هنوز به آمدنت ایمان دارم !

می دانم که دیر یا زود خواهی آمد !

من به روز آمدنت با تمام وجودم ایمان دارم !

اما نگرانم ! بیم آن دارم که دیر بیایی !!!

می ترسم از اینکه مادر ، آن روز حتی توان نشستن بر تخت را هم نداشته باشد !!!

می ترسم مادر به خواب رود و روز آمدنت را نبیند ...

هراس از آن دارم که چراغ های کم نور شهرمان خاموش شوند !

می ترسم دیگر کسی برایت ریسه کاغذی هم نبندد !!!

می ترسم تو بیایی و حتی شاخه ای از گل یاس در دیارمان نمانده باشد تا نثارت کنیم !

من نگرانم ...

می ترسم روز آمدنت من نیز نباشم !!!

 

این سالها روز میلادت ، " غم " در دلم موج می زند ...
 
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر:
غیر قابل انتشار: ۲
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
نظرات بینندگان
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۲۰:۲۳ - ۱۳۹۱/۰۴/۲۲
یعنی شماها واقعآ فکر میکنید میاید!!؟