۱

روایت مسلمان‌شدن جوان استرالیایی

یک جوان خداناباور استرالیایی پس از شکست‌های متوالی در زندگی به دنبال یافتن هدف زندگی، به تحقیق درباره ادیان می‌پردازد و آیه‌ای از قرآن کریم او را متحول می‌سازد و اسلام می‌آورد.
کد خبر: ۱۴۹۳۲۰
۱۵:۰۴ - ۰۳ مهر ۱۳۹۶
به گزارش «شيعه نيوز»، جوان استرالیایی که در یک خانواده بی‌دین بزرگ شده بود، پس از تحقیق درباره ادیان مختلف با قرآن آشنا شده و به دین مبین اسلام تشرف می‌یابد.
وی که اکنون به عنوان یک مبلغ اسلام در شهر ملبورن استرالیا فعالیت‌هایی دارد، در برنامه‌ای داستان مسلمان شدن خود را این چنین تعریف کرد: داستان مسلمان شدن من از سال اول دانشگاه شروع شد.

در آن سال مشکلات زیادی برای من پیش آمد، پدر و مادرم از هم جدا شدند و سگی که داشتم، مرد. آن روز، روز  بسیار سختی بود.

در عرض یک هفته دو بار با ماشین تصادف کردم و همان سال متأسفانه یکی از دوستانم را از دست دادم و اینجا بود که سؤالاتی در ذهنم به وجود آمد، اینکه هدف زندگی چیست؟ و همین باعث شد یک جستجوی مقدسی را شروع کنم.

آغاز تحقیق درباره ادیان/ مسیحیت

طبیعتا به عنوان یک استرالیایی ابتدا در مورد مسیحیت تحقیق کردم.

همراه با چند تن از دوستان مسیحی‌ام به اردوی کلیسا رفتم که یکی از جالب‌ترین اردوهای زندگی‌ام بود.

همه در این اردو سرودهای مقدس را با آواز می‌خواندند اما من نمی‌دانستم چه چیزی می‌گویند و چه می‌خوانند و با اینکه همه می‌گفتند خدا خیلی مرا دوست دارد اما من با خودم فکر می‌کردم اگر خدا مرا دوست داشت پس چرا سگم مرد.

تحقیق درباره مسیحیت را ادامه دادم و جنبه‌های مختلف آن را از قبیل مسیحیت کاتولیک، انگلیکن‌ها، باپتیست‌ها، کشیش‌ها و روحانیون مسیحی بررسی کردم.

هر گاه پیش روحانیون مسیحی رفتم تا سؤالی بپرسم، هیچ وقت ندیدم کتاب مقدس را برداشته و بگویند جواب سؤال شما در اینجا نوشته شده است.


آن‌ها فقط جواب می‌دادند و نظر خود را راجع به سؤال من می‌گفتند و من به تدریج متوجه شدم که تفاسیر زیادی از مسیحیت وجود دارد و افراد زیادی از مسیحیان هستند که هر کدام تفسیر خود را در مورد مسیحیت دارند.
یک کشیش از یک کلیسا به یک جنبه از مسیحیت اعتقاد داشت و کشیش دیگر به جنبه دیگر. با خود گفتم انجیل گرچه یک کتاب واحده است اما تفاسیر زیادی از آن وجود دارد.

تحقیق درباره ادیان و مذاهب دیگر/ هندو، یهودیت، بودا

سال اول دانشگاه در یکی از پمپ‌بنزین‌ها به صورت پاره‌وقت کار می‌کردم و یکی از همکارانم هندی‌تبار و هندو بود و مرتب با هم شیفت عوض می‌کردیم و من آن زمان خیلی کنجکاو بودم و به او می‌گفتم: این قضیه خدا با سر فیل چیست (خدای توصیف شده در مکتب هندو) و چرا سر فیل دارد؟ و او می‌گفت اسمش «کانشا» است و من می‌گفتم می‌توانستید سر شیر برای خدای خود انتخاب کنید که کمی بهتر از سر فیل است.

یهودیت را هم بررسی کردم اما در این دین هم جواب سؤالات خود را نیافتم.

در پایان آیین بودا را بررسی کردم و احساس کردم این همان چیزی است که دنبالش می‌گشتم و با خود گفتم دین عالی‌ای است اما با بررسی بیشتر متوجه شدم که بودائیسم از جانب خدا نیست بلکه فقط یک روش خوب زندگی است.

اسلام را دین تروریست‌‌ها می‌دانستم

پس از بررسی ادیان مسیحی، یهود، هندو و بودایی، یکی از دوستان نزدیکم که مسیحی بود، پرسید تاکنون در مورد چه دین‌هایی تحقیق کرده‌ای و من گفتم مسیحیت، یهود، هندو و بودائیسم و او گفت اسلام چطور؟

با شنیدن اسم اسلام یاد تروریست‌ها افتادم و گفتم آن‌ها که تروریست هستند و من هرگز سمت این دین نمی‌روم و حتی گفتم مسلمانان دیوانه هستند، چه دلیلی دارد به اسلام فکر کنم. اما در کمال شگفتی یک روز خود را در مسجد یافتم.

رفتن به مسجد و آشنایی با قرآن

با کفش وارد مسجدی شدم و روی فرش مسجد با کفش پا گذاشتم، برادری در حال نماز خواندن بود و صاف از جلوی او رد شدم و وقتی داشت به سجده می‌رفت، پایم به سر او خورد، اصلا نمی‌دانستم چه کار می‌کنم که ناگهان دیدم این برادر بلند شد و به سمت من می‌آید.


با خود گفتم امروز آخرین روز عمر من است و به دست این مسلمان از دنیا می‌روم، اما در کمال شگفتی دیدم اولین کلماتی که وی به من گفت، این بود: روز بخیر رفیق! حالت چطوره؟ از این برخورد دوستانه‌اش بسیار تعجب کردم.

از کفر تا خدا

من در یک محیط روستایی بزرگ شدم و پدر و مادرم مرا یک آتئیست (کافر) بار آوردند، در حالیکه خود با تربیت مسیحی بزرگ شده بودند و آن‌ها را به زور به کلیسا برده بودند و از لحظه لحظه کلیسا رفتن متنفر بودند.

بنابراین از لحظه تولد این عقیده را در وجود من نهادینه کردند که بعد از مرگ از بین می‌روی و هیچ خدا و آخرتی وجود ندارد و همه اینها توهم است.

بنابراین من هم یک کافر بودم اما وقتی با این برادر و برادران دیگر در مسجد نشستم و شروع به پرسیدن سؤالاتی کردم که از کشیشان مسیحی پرسیده بودم، چیزی که مرا تکان داد این بود که هر بار سؤالی می‌پرسیدم، برادران مسلمان تنها جواب نمی‌دادند بلکه قرآن را برمی‌داشتند و می‌گفتند: برادر این را بخوان و من جواب سؤال‌هایم را در این کتاب عجیب می‌یافتم.


سؤالات سختی از قبیل چرایی حجاب برای زنان مسلمان و اینکه چرا مرد مسلمان می‌تواند چهار همسر اختیار کند اما زن مسلمان نمی‌تواند، می‌پرسیدم و می‌خواستم جواب این سؤالات را بدانم.

با خواندن قرآن احساس کردم یک نفر به من فرمان می‌دهد

در طول چند هفته که به مسجد رفت و آمد داشتم، هر بار چند نفر در مسجد بود که با قرآن جواب سؤالات مرا می‌دادند نه با نظرات خودشان و از یکی از برادران پرسیدم چرا نظر خودت را در مورد سؤال من نمی‌گویی و او گفت چطور می‌توانم نظری داشته باشم در حالی‌که خداوند در قرآن جواب داده است.

این حرف خیلی روی من تأثیر گذاشت و به یکی از برادران گفتم می‌توانم قرآن را به منزل ببرم و مطالعه کنم و او یک جلد قرآن به من هدیه کرد.

قرآن را بردم و شروع به خواندن آن کردم و متوجه شدم خواندن قرآن مانند خواندن یک داستان نیست. احساس کردم یک نفر به من فرمان می‌دهد، یک نفر مرا هدایت می‌کند.

درخواست معجزه از خدا برای مسلمان‌شدن

یک شب تصمیم گرفتم یک فضای معنوی ایجاد کنم.

یک شب تابستانی خوب در ملبورن پنجره‌ها را باز کردم، پرده‌ها را کنار زدم و شمعی روشن کردم و سعی کردم حس و حال معنوی پیدا کنم و به خود گفتم امشب شب سرنوشت‌سازی است.

مدتی بود در مورد دلایل معنوی و علمی بر حقانیت اسلام تحقیق می‌کردم.



اینکه کوه‌‌ها در قرآن به صورت میخ توصیف شده‌اند و نحوه شکل‌گرفتن جنین در شکم زن در قرآن توضیح داده شده است، دلایل علمی اینها را خوانده بودم اما نیاز به یک هل‌دادن کوچک داشتم.

انگار لبه یک بلندی، آماده پریدن بودم و تنها نیاز به یک هل دادن کوچک داشتم.

همه جا در سکوت فرو رفته بود و من داشتم قرآن می‌خواندم که متوقف شدم و گفتم خدایا این لحظه برای من تعیین کننده است و می‌خواهم به درون اسلام بپرم و تنها یک چیز نیاز دارم و آن فرستادن یک نشانه برای من است، تنها نشانه‌ای کوچک مانند جرقه ناگهانی یک رعد و برق.
 
به خدا گفتم برای شما که زمین را آفریده‌ای کاری ندارد، زود باش برایم نشانه‌ای بفرست تا مسلمان شوم.

انتظار داشتم همانند فیلم‌های سینمایی شمع‌ها چهار متر از زمین بلند شوند اما دیدم هیچ اتفاقی نیفتاد و من حالم بسیار گرفته شد و نشستم و گفتم خدایا الان فرصت خوبی است من جایی نمی‌روم و همین‌جا در انتظار یک نشانه از تو می‌نشینم و یک بار دیگر به تو فرصت می‌دهم شاید سرت شلوغ باشد و آن طرف دنیا خیلی کار داشته باشی اما باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد و من با خود گفتم تمام شد و این آخرین فرصت برای اسلام‌آوردن من بود که از دست رفت.

تحول درونی با آیه‌ای از قرآن

دوباره قرآن را برداشتم و از جایی که می‌خواندم شروع به خواندن کردم و یکدفعه آیه‌ای با این مضمون را مقابل چشمهایم دیدم: کسانی از شما که تقاضای نشانه می‌کنید، آیا به قدر کافی به شما آیات و نشانه‌های خود را نشان نداده‌ایم؟ به اطراف خود بنگرید، به ستاره‌ها نگاه کنید به خورشید بنگرید و آب را ببینید، اینها نشانه‌هایی برای افراد دانا است.

با خواندن این آیه ترس تمام وجودم را گرفت به طوری که ملحفه را روی سرم کشیدم و خود را به خواب زدم چون باورم نمی‌شد این همه متکبر بوده و از خدا تقاضای یک نشانه مخصوص برای خودم کرده باشم در حالی که تمام نشانه‌های خدا در این جهان و مخلوقات است و همه اینها برای ما نشانه‌های خداست.

فردای آن روز تصمیم گرفتم مسلمان شوم

حدود شش ماه از تحقیق من درباره اسلام می‌گذشت و تصمیم گرفتم بروم و شهادتین را بگویم اما معنای این کلمات را نمی‌دانستم.


در مسجد شهادتین را گفتم و تمام ترس با گفتن آن در وجودم ناپدید شد و احساس کردم یک نفر دوش آب سردی بالای سرم گرفت و مرا شستشو داد و کاملا تمیز شدم.

عکس‌العمل خانواده/ پدرم از من تقاضای قرآن کرده است

اوایل خانواده‌ام نگران بودند که نکند رفتارهای عجیب و غریب از من سر بزند اما خیلی زود متوجه شدند که این دین باعث شده است آدم بهتری باشم.

پدرم اخیرا از من تقاضای یک قرآن کرده است که این خیلی مرا خوشحال کرده است.

همیشه فکر می‌کردم که او یکی از سرسخت‌ترین افراد در مقابل اسلام خواهد بود اما او به من گفت از وقتی مسلمان شده‌ای، آدم بهتری شده‌ای و بیشتر می‌شود به تو اعتماد کرد و حالا اگر یک روز ماشینم خراب شده باشد می‌توانم به تو زنگ بزنم که دنبالم بیایی.

قبلا وقتی چنین درخواستی از من می‌کرد می‌گفتم دیشب مشروب خورده بودم و شاید اثرش مانده باشد و نتوانم رانندگی کنم.
ارسال نظرات
نظرات حاوی عبارات توهین آمیز منتشر نخواهد شد
نام:
ایمیل:
* نظر:
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
نظرات بینندگان
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۰۲ - ۱۳۹۶/۱۲/۰۴
میشه آدرس دقیق آیه را بفرمایید